ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

لبخندی به رنگ امیدواری (۶)

سلام :)
خوب هستین انشااله؟ سلامت باشید.
منم ای بد نیستم. یک هفته است که سردردم. گاهی فکر می کنم مال سینوسه، گاهی چشم و گاهیم تشخیص میگرن میدم! خیلی شدید نیست ولی آزاردهنده است. امشب یا به عبارتی دیشب (جمعه) یه کم بهتر شد نشستم این قسمت رو نوشتم. حالا باز زیاد شده. شاید اگر خوب می خوابیدم بهتر میشد. نمی دانم. ولله اعلم. فعلاً حوصله ی دکتر ندارم. ببینم تا چند روز دیگه چی پیش میاد...


صبح روز بعد آسمان با صدای گریه ی ثمینه بیدار شد. چند لحظه توی تخت نشست و گوش داد. با ناراحتی چهره درهم کشید و نالید: اینجا چکار می کنه آخه؟

صدای ثمینه از توی هال می آمد. آرمان داشت داد می زد و ثمینه می گریست. کم کم صدای او هم بلند شد. آسمان در حالی که لباس می پوشید و آماده میشد، بدون این که بخواهد می شنید.

_: آرمان من هنوزم دوستت دارم! اگه بیای دوباره زندگی کنیم و یه بچه از پرورشگاه بیاریم، از مهرم می گذرم.

_: لازم نکرده به من لطف کنی! من نمی خوام بچه ی مردمو بزرگ کنم. معلوم نیست کی بوده چی بوده. به هر حال عاقبت گرگ زاده گرگ میشه.

_: خب تحقیق می کنیم. هر بچه ای نمیاریم.

_: من بچه ی خودمو می خوام. اگه می تونی بهم بدی برمیگردیم زیر یه سقف. تازه نمی خوام بابات بهت پول بده. اگر با داروندار من ساختی زن زندگی هستی. وگرنه برو پیش بابات.

_: آرمان من که از بابام نخواستم. خودش بهم داد!

 

آسمان از اتاق بیرون آمد. بدون حرف، به سرعت از هال گذشت و از در بیرون رفت. دیگر نمی خواست بشنود.

توی حیاط اینقدر به انتظار نشست تا رفیع رسید و با او رفت. گیج و درهم با پرینازخانم سلام و علیک کرد و به آشپزخانه رفت. سینی گلدار زیبایی انتخاب کرد. در واقع اولین سینی توی کابینت بود. حوصله نداشت بگردد. حوصله ی تزئینات هم نداشت. عصمت به طعنه گفت: چه عجب! هفت رنگ دکور درست نکردی!

سینی را به سادگی آماده کرد و به طرف اتاق فرّخ رفت.

در ذهنش با خود در جدال بود: این همه زحمت می کشی که کجا رو بگیری؟ عملاً اومدی کلفتی یارو! هیچ همکاری که نمی کنه. لابد الان نه لباسش عوض شده نه ریشش دوباره اصلاح شده. علاقه ای هم نداره که بشه. اصلاً دلش نمی خواد خوب بشه! به تو چه؟ مصیبت آرمان کمه که به زور خودتو قاطی زندگی فرّخ کردی؟

با مشت گره کرده ضربه ای به در اتاق زد و بدون مکث، اخم آلود در را باز کرد و وارد شد. فرّخ روی ویلچر کنار پنجره نشسته بود. با ورودش سر برگرداند و نگاهش کرد. ولی آسمان نگاهش را از او برگرفت و با دلخوری گفت: سلام.

پرده های رو به کوچه باز نبود و اتاق تیره و گرفته بود. ولی زحمت باز کردنشان را به خود نداد. صبحانه را روی میز جلوی مبلها گذاشت. لب مبل کمی خم به جلو نشست و مشغول پر کردن فنجانهای چای شد. فرّخ جلو آمد و بدون این که از روی ویلچر برخیزد، نزدیک میز توقف کرد. آسمان بدون این که چشم از سینی صبحانه برگیرد، لقمه ای نان کند و در حالی که پنیر می مالید، معترضانه گفت: خوبین شما؟ بد نگذره! کاش منم یه روز تو اتاقم می موندم و یه نوکر دست به سینه برام صبحونه میاورد و چایی می ریخت! منم حتی زحمت عوض کردن لباس خوابم به خودم نمی دادم که هیچ، جواب سلامشم نمی دادم!

نگاهش روی شلوار لی خاکستری فرّخ لغزید و بالا آمد. ذهنش به سرعت به کار افتاد: شلوار خاکستری؟ دیروز چی پوشیده بود؟ جین آبی با پیراهن سفید.

پیراهنش بازهم سفید بود. ولی نه پیراهن دیروزی! این یکی راههای باریک صورتی داشت و به دقت با شلوار خاکستری ست شده بود. صورتش هم تازه اصلاح شده بود.

نگاه آسمان تا صورتش که رسید، با اشاره ی دست یک سلام نظامی داد. گرچه لبهایش خشک و جدی، اما نگاهش هزار معنی داشت. لحظه ای به آسمان خیره شد. بعد نگاهش را از او برگرفت و فنجان چایش را به لب برد.

آسمان مات و متحیر نگاهش کرد. زبانش بند آمده بود. مدتی طول کشید تا سرش آرام آرام دوباره پایین افتاد. لقمه ی نان و پنیر از دستش رها شده بود. خم شد، برش داشت و گوشه ی سینی گذاشت. سعی می کرد موقعیت را تحلیل و تفسیر کند، اما نمی توانست. بعد از چند دقیقه بدون خوردن صبحانه، یا یک کلام حرف از اتاق بیرون آمد.

پرینازخانم پرسید: عزیزم حالت خوب نیست؟

سر بلند کرد و نگاهش کرد. یادش نمی آمد کی وارد نشیمن شده و روی این مبل نشسته است. پرسید: ببخشید چی گفتین؟

پرینازخانم با مهربانی گفت: خیلی تو فکری. پرسیدم حالت خوب نیست؟ اگر خسته ای می تونی برگردی خونه.

آسمان سری به نفی تکان داد و گفت: نه خسته نیستم.

در واقع توی خانه آرامش و سکونی انتظارش را نمی کشید. حتی اگر آرمان هم نبود، ذهن خودش طوری بهم ریخته بود که آرام نمی گرفت.

ناگهان پرسید: شما می تونین امروز برین بیرون؟ میشه گلبهار رو هم بدم عصمت نگه داره؟ می خوام آقافرّخ رو از اتاق بیارم بیرون.

_: فکر می کنی بعد از هیجان دیروزی، امروز قبول کنه بیاد بیرون؟

آسمان غرق فکر جواب داد: هیچ پیش بینی ای نمی تونم بکنم. ولی اگر هیچ کس خونه نباشه، احتمالش بیشتره.

_: خب من می مونم تو اتاقم، گلبهارم نگه می دارم.

آسمان به سرعت سرش را تکان داد و گفت: نه. وقتی فکر کنه زیر نظره، محاله رضایت بده. حتی اگر صدای گلبهارم بشنوه، ممکنه عصبی بشه. اتاق عصمت نزدیک نیست. گلبهار اونجا باشه، صداش نمیاد.

_: باشه. میرم خونه ی مادرم. گلبهارم می برم. به عصمتم میگم از اتاقش بیرون نیاد. برای نهارم میگم رفیع از بیرون غذا بگیره. خوبه؟

آسمان سر بلند کرد و با شرمندگی گفت: ببخشید که از خونه ی خودتون بیرونتون می کنم.

چهره ی پرینازخانم باز شد و با خوشروئی گفت: این چه حرفیه عزیزم؟!!! تو داری امید زندگی منو برمی گردونی. من خیلی بهت مدیونم.

آسمان به دنبال جواب چند بار پلک زد ولی قبل از این که جواب مناسبی پیدا کند، پرینازخانم از اتاق خارج شده بود. آسمان آهی کشید و به گلبهار که با سروصدای شاد کودکانه ای، گوش عروسک لاستیکی اش را می جوید نگاه کرد. آهی کشید.

ده دقیقه بعد پرینازخانم حاضر و آماده بود. با خوشحالی گفت: عصمت تو اتاقشه و تا زنگ تو آشپزخونه رو نزنی بیرون نمیاد. رفیع میاد منو می رسونه، بعد برمی گرده پیش عصمت. منم که شمارمو داری. هر وقت زنگ بزنی برمی گردم.

 

آسمان با شرم سر به زیر انداخت و گفت: خیلی مزاحمتون شدم.

_: نه عزیزم. دارم میرم به مادرم سر بزنم. چه زحمتی؟

_: آخه گلبهار...

_: گلبهارم می برم مامان ببینه. خداحافظ.

با کمک پرینازخانم صندلی مخصوص گلبهار و کیف وسایلش را تا دم در برد و به رفیع تحویل داد. بعد سلانه سلانه برگشت. مطمئن نبود که نتیجه ای بگیرد. از راهرو گذشت و ضربه ای به در اتاق فرّخ زد. به دیوار تکیه داد و کمی بیش از معمول صبر کرد. ولی اتفاقی نیفتاد. در را باز کرد. صبحانه دست نخورده بود. حتی فنجان فرّخ که وقتی آسمان از اتاق بیرون می رفت نصفه بود، همانطور نصفه مانده بود. فرّخ کنار پنجره بود. گرفته و درهم. به آسمان نگاه نکرد.

آسمان وارد شد. دستی به قوری چای زد و پرسید: چرا نخوردین؟

فرّخ سرد و ساکت به بیرون چشم دوخت. آسمان قوری را برداشت و گفت: میرم دوباره چایی درست می کنم. بعد میریم تو حیاط صبحونه می خوریم.

فرّخ با اخم نگاهش کرد. آسمان صبورانه گفت: نترسین هیچ لولوخورخوره ای تو خونه نیست. مادر عزیزتونو از خونه بیرون کردم. گلبهار جیگرم باهاش رفته. عصمت و رفیعم تو اتاقشون حبسن. پنجره هاشونم رو به حیاط نیست.

فرّخ عصبانی و متفکر نگاهش کرد. آسمان مکثی کرد و بعد روی یک پا چرخید و از اتاق بیرون رفت. چای را حاضر کرد و برگشت. قوری را توی سینی گذاشت. به طرف فرّخ که هنوز کنار پنجره بود رفت. بین دو پنجره ی رو به حیاطش یک در بود. کلید در روی خودش بود. در را باز کرد و دسته های ویلچر را گرفت. در حالی که با کمک خود فرّخ آن را به طرف حیاط می راند، با ملایمت گفت: صبحونه خوردن تو این حیاط باصفا واقعاً لذت داره! اینجا زیر سایه ی درخت، کنار این استخر آبی با آب زلالش... راستی شما حتماً شناگر قابلی هستین...

ویلچر را کنار میزی زیر سایه ی درخت گذاشت. شلنگ را آورد و روی میز را شست. درخت و باغچه را آب پاشید و گفت: بو بکشین. بوی زندگی! آه من عاشق آب و خاکم. برگ و گل!

توی اتاق برگشت و سینی صبحانه را آورد. فنجانهای محتوی چای سرد شده را خالی کرد و دوباره چای داغ ریخت. لقمه ای آماده کرد و با خوشرویی دست فرّخ داد. فرّخ همکاری می کرد، ولی اخمهایش باز نمیشد. عصبانی بود. انگار از این که توی حیاط بود احساس راحتی نمی کرد.

ولی آسمان خوشحال بود. همینقدر هم که راضیش کرده بود، خیلی بود! هر دو صبحانه را با اشتها خوردند. بعد آسمان برخاست و چرخی دور باغچه زد. ناگهان با خوشحالی با صدای جیغ مانندی گفت: هی یه درخت سیب اینجاست! چه سیبای تازه و خوشگلیم داره!

دو تا سیب چید. هر دو را شست و یکی را به فرّخ داد. فرّخ بدون این که نگاهش کند، آن را گرفت. مدتی چشم به سیب دوخت و بالاخره گازی زد. آسمان در حالی که سیب خودش را گاز میزد، گفت: حیف این حیاط نیست خودتونو تو اتاق حبس کردین؟ اینجا اگر خونه ی ما بود، من شبام تو حیاط می موندم. عاشق شبای تابستون و زیر آسمون خوابیدنم! ولی مامانم خوشش نمیاد. اینقدر غرغر می کنه که برمی گردم تو اتاق.

به طرف استخر رفت. نوک کفشش را توی آب زد و پرسید: عمق اینجا چقدره؟ به نظرم از دو متر بیشتره نه؟

به دنبال جواب نگاهی به فرّخ انداخت. اما فرّخ نگاهش نمی کرد؛ با چهره ای درهم مشغول بازی با خورده نانی بود.

آسمان دوباره به آب نگاه کرد و گفت: باید دورشو نرده بکشین. از خوشگلیش کم میشه، ولی به خاطر گلبهار لازمه. راستی چرا روزا نمیرین تو آب؟ فیزیوتراپی تو آب آسونتره. کم کم پاهاتونو تکون بدین تا عضلاتتون دوباره به کار بیفتن. هوم؟ از روزی پنج دقیقه شروع کنین. میگم رفیع کمکتون کنه. تو قسمت کم عمق برین. اصلاً میشه اولش فقط بشینین کنار آب و پاهاتونو آویزون کنین تو آب. هان؟ خوبه ها. خیلی هم آرامش بخشه. هی با شمام!

فرّخ نیم نگاهی به او انداخت و دوباره رو گرداند. آسمان گفت: باشه. خیلی تحویلم نگیرین پررو میشم دیگه. اصلاً تا همینجاشم باید کلی تشکر کنم ازتون. حاضرم به خاطر همراهی و همکاریتون، شما رو به یک فنجون قهوه فرانسه ی مخصوص آسمان پز دعوت کنم. فقط یه شرط داره.

دسته های ویلچر را گرفت و در حالی که به طرف در هال میراند، گفت: میریم تو مهمونخونه می نشینین روی مبل، مثل یک جنتلمن واقعی. اون وقت براتون یه قهوه دم می کنم که تو عمرتون نخورده باشین.

در اتاق پذیرایی را باز کرد. با خنده گفت: هربار که وارد این اتاق میشم یه احساس عجیب بهم دست میده. اینجا خیلی مرموزه. مثل تو قصه ها می مونه. فکر می کنم یه در مخفی داره، یا یه گنج پنهان شده، یا یه راه زیرزمینی... خب... بفرمایید. تا شما مستقر بشین، من میرم سینی رو از تو حیاط میارم و قهوه رو درست می کنم.

چند لحظه بعد به سرعت با سینی برگشت. فرّخ هنوز روی ویلچر وسط اتاق بود. آسمان در حالی که به طرف در آشپزخانه که هم ردیف در پذیرایی، ولی در غذاخوری قرار داشت میرفت، گفت: آقای جنتلمن بشینین روی مبل لطفاً. قهوه رو رو ویلچر بهتون نمیدم.

سینی را روی کابینت گذاشت. قهوه جوش را روشن کرد و قهوه را ریخت. برگشت. بدون این که نگاهی به پذیرایی بیندازد، دو تا از زیباترین فنجانهای پرینازخانم را از بوفه برداشت و به آشپزخانه برد. شیر و شکر را توی ظرفهای مخصوص آماده کرد. سینی را به زیبایی آراست. توی یخچال شیرینی هم پیدا کرد. یک شیرینی خوری پایه دار کریستال برداشت و شیرینیها را چید. شیرینی خوری را روی میز غذاخوری گذاشت و برگشت تا قهوه را بریزد. تمام مدت برای خودش با خوشی آوازی زمزمه می کرد.

با دو فنجان قهوه وارد پذیرایی شد، اما فرّخ را ندید. ضربان قلبش ناگهان بالا رفت. رفته بود؟

ناگهان موبایلش توی جیب شلوارش شروع به زنگ زدن کرد. جا خورد. هنوز سینی توی دستش بود. متعجب و عصبانی نگاهی به جیب شلوارش انداخت. در همین حین متوجه ی فرّخ شد که درست کنار پایش روی مبل نشسته بود و ویلچرش را تقریباً پشت مبل هل داده بود.

آسمان اینقدر هول کرد که مقداری از قهوه ها تو نعلبکی ها ریخت. دستپاچه سینی را روی میز جلوی فرّخ گذاشت و با ناراحتی گفت: چرا اینجا نشستین؟

با خودش فکر کرد: این چه سوالی بود که کردم؟ مگه فرقی می کرد کجا بنشینه؟! چون فرشته صدر اتاق نشسته بود، انتظار داشتی فرّخ هم همونجا بنشینه؟

موبایلش هنوز داشت زنگ میزد. کلافه روشنش کرد. اشتباهاً دکمه ی بلندگو را زد. هرچند فرّخ که حالا زیر و بم زندگیش را می دانست، مهم نبود که تلفنش را هم بشنود.

آرمان بود. آسمان گرفته و پکر سلام کرد. آرمان عصبانی پرسید: معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟

روی اولین مبل نزدیک فرّخ نشست و گفت: خونه آقای بختیاریم. باید کجا باشم؟

_: چکار می کنی؟

_: پرستاری! منظور؟

_: ببین یه کاری برام بکن. به ثمینه تلفن بزن.

لحن آرمان مهربان شده بود. آسمان با بدبینی پرسید: چی بگم؟

_: بهش بگو از من شکایت نکنه. بگو...

_: چه شکایتی؟ یه بار که شکایت کرد، مهریه اش قسط بندی شد. دیگه چیه؟

_: اون که هیچی. صبح اینجا بود. دیدیش که. باز فیلش یاد هندستون کرده بود. می گفت بیا آشتی کنیم.

آسمان با بی حوصلگی نگاهی به سقف انداخت و پرسید: خب؟

_: دعوامون شد. کفرمو درآورد. زدم تو گوشش. تو هم جای من بودی همین کارو می کردی.

آسمان تقریباً داد زد: تو یه حیوونی آرمان!!!

با دست لرزان گوشی را خاموش کرد و به گوشه ی اتاق پرت کرد. سرش را بین دستهایش گرفت. بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد. اهمیتی نداشت که فرّخ آنجا بود. حتی اگر پرینازخانم هم خانه بود، مهم نبود. زار میزد و موهایش را می کشید. فرّخ ویلچرش را پیش کشید. سوار شد و از اتاق بیرون رفت. آسمان رفتنش را ندید. ولی متوجه شد. آن هم دیگر مهم نبود. می دانست با این کارش ممکن است فرّخ را دوباره عصبی کند. اما نمی توانست آرام بگیرد.

در آشپزخانه به پذیرایی باز شد. صدای مردانه ای از پشت سرش گفت: بسه دیگه آسمان! خودتو کشتی! تقصیر تو نیست.

متعجب دستهایش را از روی صورتش برداشت. این صدای رفیع نبود. صدای آقای بختیاری هم نبود.

از پشت پرده ی اشک لیوان آب یخی را جلوی صورتش تشخیص داد. آب را گرفت. جرئت نمی کرد رو برگرداند و پشت سرش را ببیند. کمی نوشید. یک دستمال کاغذی به طرفش دراز شد. با دست لرزان آن را هم گرفت و دوباره صورتش را پوشاند. فرّخ جلو آمد و باز روی مبلی که قبلاً نشسته بود، نشست. آسمان با تردید صورتش را خشک کرد و دستمال را پایین آورد. فرّخ جعبه را به طرفش دراز کرد. آسمان سری به نفی تکان داد. فرّخ جعبه را روی میز گذاشت و به آن چشم دوخت. نگاهش جدی و عادی بود. حتی مهربان هم نبود.

ولی آسمان طوری نگاهش می کرد که انگار جن دیده بود. فرّخ با آرامش فنجان قهوه را برداشت. پشتش را با دستمال خشک کرد و به لب برد. آسمان ناگهان با دستپاچگی گفت: سرد شده میرم عوضش می کنم.

فرّخ سری به نفی بالا برد و به نوشیدن ادامه داد. آسمان سر به زیر انداخت. گیج شده بود. یادش رفته بود که آرمان تلفن زده است. جمله ی فرّخ توی ذهنش تکرار میشد و تکرار میشد. ناباورانه فکر می کرد: اون واقعاً حرف زد؟

هنوز غرق فکر بود که فرّخ ویلچرش را پیش کشید، دوباره روی آن نشست و به اتاقش رفت. آسمان گیج و سردرگم رفتنش را تماشا کرد. 

نظرات 41 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

اون قسمت که میگه چه مرگتونه ... خیلی عالی بود به نظرم زودتر باید میگفت اینا رو بهش
وااااااااااای یکی از چیزایی که خیلی دوست دارم تجربه کنم مشت زدن به یه نفر دیگه است دلم میخواد بفهمم واقعا بعد از زدن مشت دسته آدم درد میگیره یا نه لطفا از آسمان خانم بپرسین
یکی از همون مشتها هم لطفا بزنه به ارمان ممنون

مرسی. آره خیلی صبر کرد برای گفتن این جمله :))

آسمان خیلی سفت نزد که دردش بگیره. فرخ از بس آفتاب ندیده بود نازک نارنجی شده بود.

آرمان که بیش از یه مشت لازم داره!!

زهرا شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ق.ظ

سلام شاذه جان خسته نباشید عالی می نویسید

موفق باشید

سلام زهراجان
ممنونم. خوش آمدی

خورشید شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ

آخ جون آخ جون فردا آپ میشه اینجاااا

الان میشه :دی

شیدا جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ب.ظ


انگار یه سال طول میکشه تا شنبه برسه و آپ کنی...

لطف داری
ولی برای این داستان که واقعا یه هفته فکر کردن لازم داره. تا حالا ده بار ادامه اش عوض شده و بعد از کلی بررسی اونی که به نظرم بهتر اومده نوشتم و باز ویرایش کردم. سبکش با بقیه ی قصه هام یه کم فرق می کنه.

Miss o0o0o0om جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:53 ب.ظ

شاذه جونم کجایییییی...؟!
دلمون تنگ شده ها....!
):!

همین دور و بر. اگر بیدار بمونم نصف شب آپ می کنم

من پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

شاذه جون
میشه زود زود بذاری تلف شدم

متاسفانه بیشتر از هفته ای یه بار نمی تونم.
ضمنا فکر می کنم اینجوری فرصت بیشتری برای کار کردن رو داستانم دارم و بهتر درمیاد.

نگار پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:13 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

کامنت من کو ؟
هفته ای یه بار خیلی ستمه . دلم تنگ شده واسه تند تند ا÷ کردنات
ولی هرجور راحتی من همونجوری رو بیشتر دوست دارم :*

ای وای نمیدونم! من یادمه جواب دادم. نوشته بودی دلم برات تنگ شده بود. ولی الان هرچی می گردم نیست! یعنی اشتباهی پاکش کردم؟!! خیلی بعیده. نمی دونم. شایدم کردم. ببخش عزیزم.

منم دلم تنگ شده. ولی واقعا مقدورم نیست. البته برای این داستانم به طور خاص هفته ای یه بار بهتره. خیلی روش فکر می کنم. مثل بقیه ی داستانام نیست. کار بیشتری می بره.

خیلی متشکرم گلم

بلوط پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ب.ظ

سلام شاذه خانومی
خوبی؟
سردردت بهتر شده؟
انشاالله که همیشه خوب باشی.
امروز چند جمله از داستانت خوندم خیلی خوشم اومد...به نظرم موضوعش جدیده...حتما حتما از اول میخونمش

سلام بلوط جونم
دل به دل راه داره ها!!! دیشب هی می خواستم برات کامنت بذارم هررر کار کردم سیو نشد. چه عکس خوشگلی گذاشته بودی!

خییییییییلی ممنون از سریال. هی دارم می بینم کیف می کنم. کلی دعات کردم. انشااله خدا خوشحالت کنه

سردردم بله خیلی ممنون. بهتره خدا رو شکر
امیدوارم خوشت بیاد

antonio پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ق.ظ

bebakhshid bale khodamam

:) خواهش می کنم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ

man shab miam khunatun baghiasho midozdam . nemigamam che shabi ke amade nabashio yuhahaha . rasti ozr mikham finglish minevisam mobam farsi nadare comi ham kharabe . doa konin khub she farsiam minevisam :)

بقیه اش تو کله مه! می خوای خودمو بدزد!
تو کی هستی؟ آنتونیو؟

دانه سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

چه کیف کردم که اسمان ی ادم و لجبازو مجبور میکنه ی کاری رو بکنه

خداییش این اقا فرخ هم خوب لجبازه!

ارمانم که خدا بگم چیکارش کنههههههه
شخصیت داشته باش جانم

کی مینویسییین؟؟؟؟؟؟

بعله. ولی آسمان لجبازتره اگه نبود که موفق نمیشد :دی

بیخیال... کلا به عنوان آینه ی دق باید گوشه ی داستان وجود می داشت!

شنبه ها

مونت سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:24 ب.ظ

سلام.بعداز مدتها آمدم به خواندن.بسیار خوشم آمد.ایشالا زودتر به خیروعافیت خوب شی.

سلام
بسیار خوش آمدی مونت عزیز
سلامت باشی دوستم

الهه و چراغ جادو سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ق.ظ

چه خوشحال شدم حرف زد

شیوانا دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ب.ظ http://wind.parsiblog.com

اوهوم .
کاملا متوجه شدم . حتما می خونم .

اون گزینه رو خودم انتخاب کردم ( هرکس نظر می ده به عنوان خصوصی ارسال می شه ُ بعد اگر مدیر وبلاگ صلاح دونست عمومیش می کنه و جواب بازدید کننده رو می ده .)
این یکی از گزینه های مثبت پارسی بلاگه .
اینکه چرا من این گزینه رو فعال کردم به این برمی گرده که بعضی ها مزاحمم می شدن و تصاویر و متن های دور از شئونات اخلاقی می زاشتن !!
منم به همین دلیل این کار رو کردم .
تا الان هم نظری برام از طرف شما نیومده ولی اگر بیاد مطمئنا هم عمومیش می کنم هم جوابتونو می دم !

این وجهتونو تحسین می کنم !

خوبه

ما بهش میگیم تاییدیه! و معمولا هم دلیل گذاشتنش همینه! ولی پارسی بلاگ نوشته خصوصی. تو بلاگفا و پرشین و میهن بلاگ خصوصی با تاییدیه دو تاست. بلاگ سکای خصوصی نداره فقط تاییدیه داره که کارش همونه.

متشکرم که جواب دادی

لطف داری!

دنا دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ب.ظ

واووووووو!میشه اسمان بیفته تو استخر؟
خیلی هیجانی شده!!!
راستی اگر نظر نمیدم ولی داستاناتون رو همیشه دنبال میکنم!میخواین براتون انجمن طرفداری تشکیل بدیم؟شرط میبندم خیلی طرفدار دارین!

باشه یه بار میندازمش تو استخر فقط به خاطر تو!
خیلی ممنونم
:))) متشکرم. انجمن نمی خواد. همین که هرکی خوشش میاد چند قسمت یه کامنت بذاره برام کافیه.

نضال دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:43 ب.ظ

فکر کنم اسممو بالای کامنتم ننوشتم.
اونی که بی اسمه منم.

بله. مرسی که گفتی :)

[ بدون نام ] دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:42 ب.ظ

سلاااااام شاذه جون!
شاذه جون ببخشید این چند وقته نظر ندادم.خیلی معذرت.
از لحاظ روحی حالم خوب نبود یه مقدار !فیوزام قاطی بودن!
خیلی خیلی ممنونم ازت به خاطره قسمت های طولانی!
تو این مدت که قاتی بودم داستاناتو نشستم دوباره خوندم!همشو از اول خوندم!
خیلی بهم ارامش دادن.واقعا ارومم کردن!
خیلی خیلی ازت ممنونم شاذه جان.
جدی میگم اینو نمیگم که دلتو خوش کنم ولی داستانات رو من خیلی تاثیر میزاره هم ارومم میکنه هم باعث میشه تو کارام مصمم تر بشم!
واقعا نمیتونم با زبون بهت بگم که چقدر از ته دل مدیونتمو ازت ممنونم!
موفق باشی گلم.
منتظره ادامه ی داستانتم!

خدافظ!

سلام نضال جون!
خواهش می کنم. اشکال نداره
آخخخ این روزا اگه یکی خیلی خوش باشه باید بهش مدال داد!
خیلی خوشحالم که مفید بوده. این بهم کلی انگیزه برای ادامه دادن میده.
خیلی متشکرم عزیزم
خداحافظ

شیوا دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ب.ظ

داره هیجان انگیز میشه!!!! مرسی

خواهش میکنم

شیوانا دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ب.ظ http://wind.parsiblog.com

آخ آخ . ببخشید .
آدرسم درست نبود . صحیحش رو دوباره نوشتم .
واقعا !!!؟ حتی فکرشم نمی کردم به توآیلایت آی آر سر بزنید ....
اختیار دارید !
داستان های شما موردی نداره که بخوام نقد کنم !!!
راستی ... کتاب چاپ نمی کنید !؟
یه سوال دیگه :‌ اسم این داستان چیه که از تو آرشیو ها بتونم پیداش کنم ؟

خواهش می کنم.
منم هرکار کردم که نظرم عمومی ارسال بشه نشد. میشه عمومیش کنی بیام جوابمو بخونم؟

من فقط نوشته های نینا و نقدهای مربوط بهش رو می خوندم. چون نینا رو خیلی دوست دارم.

لطف داری
نه. دوست ندارم گرفتاری چاپ و فکر پول قاطی ذوق و هنرم بشه. ترجیح میدم همینجا و به خاطر خودم و دوستام بنویسم

بالای هر پست که نوشته!! لبخندی به رنگ امیدواری.
پایین قالب وبلاگ اعداد صفحات که نوشته، فکر می کنم تو صفحه ی 3 بتونی قسمت اول رو پیدا کنی. بعد بیا 2 و به همین ترتیب...

سیلور دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شاذه ایییییییییییییییییی !!
من نوشتن یادم رفته نمیدونم وبلاگ دوباره چطوری مثه اون قدیما بنویسم:(

شاذه ای یه داستان نوشتم واست میل کنم بچکی اشکالاتش رو بگیری؟

پروژه ی پر ماجرا رو هم خوندم! الان دارم آرد به دل پیغام وی رو میخونم صفحه ی ۱۷ رسیدم :دی

دوست دارم
تاتا

چیههههههههه!!!
اشکال نداره. دو خط دو خط بنویس کم راه میفتی. داستانم بنویس
آره بفرست! خوشال میشم. اگرم خواستی می تونی قسمت قسمت بذاری تو وبلاگت و همه نظر بدن.

مرسیییی
می تو!
تاتا

بهاره یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

وای شاذه جونم همینطور جذاب و جذابتر داره میشه این داستان
بیصبرانه منتظرم تا شنبه بشه تا بتونم ادامه داستان را بخونم.
مواظب خوت باش عزیزم

وای مرسی بهاره جونم

دانه یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

سلاااام چه هیجان انگیییز شده این داستانه

من دارم سه تا قصه با هم میخونم هییی موضوعاشووون قاطی میشه

سلااااااام
مرسییییی
یکی یکی بخون خب

سحر (درنگ) یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:51 ب.ظ

سلام
امیدوارم سردردت خوب بشه. منم چشمم میسوزه همینجوری الکی
بزار من آخر قسمت قبل را بخونم اول. یام بیاد.

وای

فرخ سلام نظامی داد!؟ چه باحال

امروز آسمان حوصله نداره.

به نظر من خوشگل کردن سفره و سینی و بساط غذا و میوه و پذیرایی شدیدا نیازمند حداقل ذره ای دل خوشه.

چه حالب که ولیچرش را هل داده بود پشت مبلها. داره حالش خوب میشه.

چه باحال. حرف زد.
کاش به جای تجویز آب درمانی. سعی میکرد حالا که حرف زده. بازم باهاش حرف بزنه.

مرسی به خاطر داستان
شاد باشی
بووووووووسسسسسسسسسسسس
خداحافظ

سلام

ممنون. سلامت باشی. منم چشمم می سوزه. باید چرب کنم.

غصه نخور

آره :)

قطعا همینطوره!

آره

میسی :)

نظرتونو به سمع الهام بانو می رسانم!

خواهش می کنم.
مرسی به خاطر کامنت طولانی. ببخش که خوابم و کوتاه جواب میدم.

خوش باشی
بووووووووووسسسسسسسسسسس
خداحافظ

شیوانا یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:47 ب.ظ http://wind.patsiblog.com

سلام .
من یکی از دوست های نینا ام . از تو وب توآیلایت داستانشو دنبال می کردم که آدرس وب شما رو بهم داد و چنتا از داستان های ستون کنار وب رو خوندم و باید بگم واقعا زیبا بود !
من یه رمان خون حرفه ام !
واقعا خوشحالم که با شما آشنا شدم .
جریان داستان این پستتون رو نمی دونم چون از اول نخوندم اما سعی می کنم از این به بعد دنبال کنم و حتما نظر بدم ....
موفق باشید . یا حق .

سلام
بعله نظرات مفصلتو می خوندم. خوشحالم میشم برای منم با همون دقت نظر بدی.
خیلی خوش اومدی دوست عزیز

تو آرشیو پیداش کن. نصفه که نمیفهمی قبلش چی شده.
سلامت باشی

ضمنا وبلاگت باز نمیشه. آدرست صحیحه؟

سیلور یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

سلام شاذه جونم! من همون توت کوچولویم اینم اسم و بلاگ جدیدم هنوز درس حسابی راه نیوفتاده ولی خوب بیلش رو زدم(عمرانی شدم دیگه ازین اصطلاحات باس استفاده کنم)

روزهای آلبالویی و اولین بوسه و تو را به خاطر خاطره ها دوس دارم رو خوندم یه چندتا دیگه مونده اونا رو هم بخونم تا عقب افتادگی هام جبران شه و باز با خودت پیش برم

گلی جون رو ببوس
بوس
تاتا

سلااااااام سیلور عزیز!
آره حسابی رفتی تو مودش ها :))

آرد به دل پیغام وی رو هم بخون. اونو خودم تو این سری از همه بیشتر دوست دارم.

خیلی ممنونم

گلی هم بهت سلام می رسونه
بوس
تاتا

خانوم گلی یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ق.ظ http://www.m-ylife2.persianblog.ir

ای وای!شاذه جون انقد دیر دیر میای من هر سری باید یه خورده از قسمت قبل رو بخونم تا یادم بیاد!ولی بازم دستت درد نکنه من عاااااشق داستاناتم برم بخونم

شرمنده. بیش از این مقدورم نیست.
خیلی ممنونم عزیزم

شرلی یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ق.ظ http://eghlimeyakh.blogfa

سلاااااااااااااااااااااام
آخییییییی ایشالا بهتر باشین
وای چه هیجان انگیز

سلاممممممممممم
خیلی ممنونم. سلامت باشی
مرسی

سحر یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ق.ظ http://dayzad.blogsky.com/

سلام دوست خوبم اگه ی مذت سر نزدم علتش اینه که چند تا از داستانهای زیبات رو دانلود کرده بودم و خوندم به نظرم خوب بودند فقط چند تا پیشنهاد داشتم که اگه ناراحت نمیشی برات بگم؟ اگه دوست داشتی باهم راجع به این مسئله صحبت کنیم لطفا ی ایمیل بهم بزن تا برات بفرستم؟

سلام دوست عزیز
خیلی متشکرم
همینجا هم می تونی بگی
ایمیلمم اینه shazze4@yahoo.com

شایا یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ

اووه از بس محو داستان شده بودم یادم رفت ازت بپرسم که سردردت چطوره؟ یعنی چی که حوصله ی دکتر ندارم؟ یه سر برو دکتر ببین چیه خدای نکرده اتفاقی نیوفته. هرچی زودتر بری بهتره! اونم وقتی این همه مدوام است!

اتفاقا اینجوری که اروم اروم پیش میره به نظرم قشنگترش میکنه. حسشون رو قشنگ میفهمم!!!
صداش رو هم توپس فهمیدم که چطوریه مرسی

:)
هنوز هست! میره و میاد. حالا عصری می خوام برم پیش دکتر چشم.
نه دیگه خودمم کلافه شدم. حتما پیگیری می کنم

خوشحالم که خوشت میاد

خواهش می کنم

شایا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ

اوخ یادم رفت بگم که باید عربی رو نصب کنی آره برای همینجوریه در اصل فارسی و عربی رو باهم یکی کردن
این سایت رو یه نگاه بنداز کلا خیلی در زمینه آیفون فعاله. دو سه تا قسمت هم داره مخصوص برنامه و بازی. ولی باید گوشیت حتما جیلبریک باشه تا بتونی این برنامه ها و بازی ها رو نصب کنی
http://mobilestan.net/forumdisplay.php?f=562

امیدوارم که چیزایی که میخوای رو توش پیدا کنی! من که خودم همیشه اینجا میگردم برای چیزایی که میخوام.

آره. ظاهرا صاحب قبلی این کارو کرده.
خیلی ممنون. حتما سر می زنم

پرنیان شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخییییی...حرف زد.خیلی حال کردم.
این قسمت خیلی قشنگ بود.
آخی ایشالا سردردت خوب شه.

خیلی ممنونم پرنیان جونم
انشااله سلامت باشی

لادن شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

آخیش!!! چقد منتظر این دوکلام حرف بودم!!!!

بالاخره به زبون آورد :)

soso شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:43 ب.ظ

man jaye aaseman basham dast az sare farrokh mikesham miram rafii o esmato moalejeh mikonam!!!!!:))

اینا درمان ناپذیرن!!

آنیتا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

مرسی عزیزم از این داستان قشنگی که گذاشتی:)

خواهش می کنم آنیتا جون :)

نینا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 ب.ظ


منم بودم شکه میشدم. ایش



ها والا بلا!!

خورشید شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ

چه عجب ه بالاخره آقا رضایت دادن یکم نرم شن خوشمان اومد از اون قسمت که حرف زد و آب یخ و این حرفا

بعله دیگه بالاخره دلش سوخت! متشکرم دوستم

antonio شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ http://accuphoto.aminus3.com

salam . hurrra ! belakhare harf zad . shoma ham enshaallah behtar bashin bad bakht zane armano nakoshin :) rasti age shod ye fekri be hale armano zanesh bokonin ta akhare dastan be ham beresan zane ham 3 gholoo bezaye :d hala ta shanbeye bad man che kar konam :(

سلام
میشه فارسی بنویسی پلیززززززز؟؟؟؟ این پسره همسایه که هیچ جوره راضی نمیشه، ولی تو لطفا فارسی بنویس من کور نشم. چشم ندارم عزیز خاله!
مرسی بهله
باهاشون صوبت می کنم ببینم چی میشه :)
یه لنگه پا وایسا یه سطل آبم بگیر دستت حوصلت سر نره

شایا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ق.ظ

هاهاها............ خیلی باحال بود شاذه جون نیشم بسته نمیشه
قسمت هیجان انگیزش اونجایی بود که دید لباساش رو عوض کرده سه بار اون چند خط رو خوندم خیلی بهم حس قشنگی داد
فقط تهش یهو چرا هول هولکی تموم شد؟
شددیییییییییییید منتظر قسمت بعدیم!!! خیلیی این قسمت توپ بود! باورت نمیشه اینقدر همه ی وقایا قشنگ تصویر شده بود که وقتی فرخ حرف زد دلم میخواست صداش رو بشنوم!! پیش خودم گفتم آیا صداش چه شکلیه؟!!! بعد فکریدم که نه که حالا صدای بقیه ی عوامل داستان رو میدونی چه شکلیه؟!!!!!
دمت گرم شاذه جون. این شد سومین داستان مورد علاقه ی من از سری داستانات. اگر بتونم بفرستمش بالای آقای رئیس حتی میتونه شماره دو هم باشه

خوشحالم که خوشت اومده

سرم درد می کرد. نتونستم ادامه بدم. نصفه هم نمی خواستم بذارم. اینه که گذاشتیم به حساب شوک زدگی آسمان و پرتش کردیم بیرون

خیلی ممنونم. خیلی سعی کردم خوب دربیاد. همش می ترسیدم دوباره سردردم شدید بشه همش بشه مثل آخرش! دلم می خواست از عمق احساسات هردوشون بنویسم ولی بلد نیستم خوب در بیارم. اینه که میذارم یواش یواش خودشونو نشون بدن

صدای فرخ؟ صداش ظریفه ولی بم. البته تیز نیست. محکمه. خیلی کلفت هم نیست. گرفتی؟

هاهاها... ببینم بقیه اش خوب میشه که بشه شماره دو؟
خودمم از این جنگ و جدال آسمان با خودش و فرّخ خوشم میاد. یعنی از اینجا به بعدش بیشتر با خودشه تا فرخ...

مینو شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ق.ظ http://minimemol88.blogfa.com

خوشم اومد از این قسمت ...

شاذه ... خیلی قشنگ مینویسی ...
میخواستم ببینم اینا چاپ کردی یا نه ... ؟!؟!

دوست هنرمند من ...

خیلی ممنونم دوستم

دوست ندارم گرفتاری چاپ و فکر پول رو قاطی ذوق و تفریحم بکنم. فکر می کنم از لطف و بی ریاییش کم میشه.

شایا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ق.ظ

وااااوو قسمت جدید. چه خوب و زود
الان میرم میخونم
داشتم دنبال جواب کامنت آخریه پست قبلیم میگشتم چشمم خورد به کلمه ی آی پاد گفتم ببینم چیه؟! آی پاد تاچ گرفتی؟ ورژنش چنده؟؟؟ به احتمال 99 درصد فارسی داره. باید بری توی اینترنشنال لنگوویییج فارسیش رو اضافه کنی!! دیدی که من گاهی با موبایلم برات کامنت فارسی میذارم؟ از آیفون میذارم خاصی دقیق بهت بگم کجا بری بگو تا بگم!
حالا برم بقیه یییی داستان
آهان راسی خوشحالم که از دپی در اومدی فکر کنم بهتره بگم خوشحالم که دوتامون از دپی در اومدیم

بهله. مرسی

گمونم ایکس تو باشه. قدیمیه. از دوست نینا خریدم. فارسی تو زبونای انتخابیش نداره. ولی خواهرزادم یادم داد. تو همون عربی مثلا ب رو بگیرم و نگه دارم پیشنهاد پ میده.
آدرسی برای دانلود بازی و برنامه مجانی سراغ داری؟

منم خوشحالم عزیزم

آزاده شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:09 ق.ظ

خیلی قشنگه شاذه جون مثل همیشه
انشا... که سرتون هم زودی خوب می شه

خیلی ممنونم آزاده جونم
متشکرم عزیزم. سلامت باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد