ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

لبخندی به رنگ امیدواری (5)

سلامممم

سلاممممممم

خیلی سلامممممم :)

خوب و خوش و سلامت هستین انشااله؟ منم خوبم.

امشب با یه گروه از خواننده های خاموشم ملاقات کردم که جن عزیز من رو حفظ بودن. مثل بقیه ی وقتا تو اینجور مواقع صدام بلند شد که خیلی بی فرهنگین که نظر نمیدین!!!

ولی همین جا ازشون عذرخواهی می کنم. خیلی معذرت می خوام. باعث افتخارمه که دوستای خوبی هرچند خواننده ی خاموش داشته باشم. به هرحال دوستتون دارم و امیدوارم از قصه هام لذت ببرین. 

اینم یه قسمت بلند بالا به طور خاص تقدیم به گروه عزیزانی که امشب جمله جمله قصه مو از حفظ برام خوندن و غرق شعف شدم که نوشته ام رو اینقدر دوست داشتن که جمله های اولیش رو حفظ شدن.


خیلی دوستتون دارم دوستان عزیزم :**********


آسمان زیر نظر دکتر داروها را کم کرد. فرّخ بدتر نشد، اما پیشرفتی هم نکرده بود. بعد از سه هفته داروهایش از نصف هم کمتر شده بود، اما همچنان عبوس و بدخلق توی اتاقش زندگی می کرد و هیچ علاقه ای به زندگی نشان نمی داد. آسمان هرکار می توانست برایش می کرد. هر شب چند خبر جالب را از اینترنت و تلویزیون و روزنامه جمع آوری می کرد و صبح در حال صبحانه خوردن برای فرّخ می خواند. بعد هم مثل قبل از خودش و دغدغه هایش می گفت. ولی خسته شده بود. به دنبال راهی می گشت که از کارش دست بکشد. دنیای مددکاری از بیرون خیلی قشنگتر و ساده تر از این به نظر می رسید. آسمان دیگر توان رویارویی با مریضی که هیچ علاقه ای به پیشرفت نداشت را نداشت.

 

آن روز صبح وقتی وارد اتاق شد، با دلخوری گفت: سلام عرض کردم. جواب ندین یه وقت پررو میشم. آخه من کلاً خیلی کم روئم. می دونین که! 

نگاهی منتقدانه به آن موهای بلند سر و ریش او انداخت و گفت: ببینم... شما هنوزم نمی خواین بذارین آرایشگر بیاد؟ آخه حالم داره از این قیافه بهم می خوره! چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنین؟ حرف زشتی زدم؟ جسارت کردم به ساحت بزرگوارتون؟ معذرت می خوام. ولی من خسته شدم. می خوام انصراف بدم. مُردم بس از دست شما و آرمان حرص خوردم! یه روانی تو خونه دارم یکیم اینجا. خوبیش اینه که این یکی حرف نمی زنه می تونم حرص اون یکی رو هم سرش خالی کنم! با آرمان که نمیشه اصلاً حرف زد! کاری می کنه که آدم ربّشو یاد کنه! خوشم میاد که ثمینه یه آتو ازش داره هی بچزونتش! حقشه!

روی مبل نشست. فنجانها را پر از چای کرد و پرسید: حوصلتون سر نرفته؟ می دونین اون بیرون دنیا چه شکلیه؟ یادتون میاد نسیم سر شب که به صورت آدم می خوره چه حالی میده؟ بوی بارون چی؟ می تونین تصورشو بکنین؟ اصلاً می خواین تصورشو بکنین یا چسبیدین به بدترین های دنیا؟ به تمام سیاهیها و اونها رو واقعیت مطلق می بینین! می دونین... شما سکوت کردین. این بدترین راهه. دارین خودتونو از درون از بین می برین. منظورتونم البته همینه. می خواین نباشین. سه ماهه که دارین خودتونو سرزنش می کنین. سه ماهه که دارین فکر می کنین مرتکب قتل شدین. اونم عزیزترینتون! ولی یه بار به این فکر کردین که شما واقعاً نمی خواستین این اتفاق بیفته؟ نه شما نمی خواستین. ولی این اتفاق افتاد و اون عزیز رفت. اصلاً بیاین و فکر کنین برعکس بوده. دلتون راضی میشد بعد از مرگتون همسرتون با خودش این کارو بکنه؟ از زندگی ببُره و روزای باقی مونده تا مرگشو بشمره؟  نه مسلماً نه!

فرّخ فنجانش را کناری زد و ویلچرش را کمی عقب کشید. آسمان برخاست و گفت: آره نمی خواین بشنوین. به طرز کشنده ای احساس گناه می کنین و فکر می کنین من اصلاً درک نمی کنم.

میز را دور زد و نزدیک شد. روبرویش ایستاد و در حالی که سعی می کرد چشم در چشمانش بدوزد، گفت: ولی اینطور نیست. اون یه حادثه بود و چه شما رانندگی می کردین، چه هرکس دیگه باید اتفاق می افتاد. تقدیر اینطور رقم زده بود. ولی دنیا به آخر نرسید. اونم تنها عزیزتون نبود.

فرّخ ویلچرش را گرداند و با بی حوصلگی پشت به او کرد. آسمان محکم گفت: به من نگاه نکنین. اشکالی نداره. ولی مجبورین که بشنوین. شما دارین خونوادتون رو از هم می پاشین. شما دارین به تاوان گناهی که تصور می کنین مرتکب شدین، پدر و مادر و خواهرتونو از بین می برین. شما مثل غریقی هستین که در آخرین لحظات دارین قایق عزیزانتونم غرق می کنین. اگر یه ذره از هویت و شخصیت تو وجودتون مونده بود، می دیدین که شما هر عذابی که باید می کشیدین، تو این سه ماه کشیدین. بسه دیگه. بلند شین و زندگی کنین. نه به خاطر خودتون. به خاطر اونایی که حق حیات به گردنتون دارن.

بغض کرد. دیگر نتوانست ادامه بدهد. رو گرداند و با شانه های فرو افتاده از اتاق بیرون رفت. خوشبختانه هیچ کس دور و بر نبود. آرام و گرفته روی مبل بالای سر گلبهار نشست. دخترک غلتی زد و بیدار شد. آسمان لبخند زد و انگشتش را به دست او داد. انگشتان دخترک دور انگشتش گره خورد و خنده ی کودکانه اش اتاق را پر کرد.

 

صدای شکستن چیزی از اتاق فرّخ به گوش رسید. آسمان تکانی خورد و چهره درهم کشید. پرینازخانم از توی اتاق خوابش پرسید: چی بود شکست؟

بعد هم بیرون آمد و رفیع را صدا زد. رفیع که فهمید باز فرّخ ظرف شکسته است، غرغرکنان گفت: خانم، آخه من میگم این دختره هیچی حالیش نیس، باز شما هست و نیستتو بده دستش! پس فردا دیگه ظرف برات نمی مونه!

_: به تو ربطی نداره. ساکت باش.

دوباره صدای شکستن ظرف آمد. پرینازخانم کنار در نشیمن ایستاد و به آسمان گفت: پاشو ببین داره چکار می کنه. نزنه بلایی سر خودش بیاره.

آسمان برخاست و بیرون رفت. گلبهار با دیدن رفتنش گریه سر داد. آسمان مکثی کرد. پرینازخانم به تندی گفت: تو برو. اینو می تونم آروم کنم.

آسمان سر به زیر انداخت و به طرف اتاق فرّخ رفت. این بار بدون در زدن وارد شد. فرّخ تمام آن چه که توی سینی صبحانه شکستنی بود، شکسته و بقیه را هم گوشه و کنار ریخته بود. خود سینی هم جلوی در اتاق افتاده بود. آسمان با نگاهی غمگین به سینی نگاه کرد و از کنارش رد شد. با احتیاط از بین خورده شیشه ها و چینی ها گذشت تا به فرّخ که زیر تاقی بین دو اتاق روی ویلچرش نشسته بود، رسید. جلوی فرّخ ایستاد. هردو با نگاهی سرد و خشن بهم چشم دوختند. اینقدر سرد که آسمان احساس کرد در آن گرمای تابستان، تنش مورمور می شود.

بالاخره رو گرداند. نگاهش رنگ غم گرفت. با ناراحتی گفت: از من دلخورین، چرا سر مامانتون خالی می کنین؟ مگه من براتون ظرف نخریدم که بشکنین؟ چرا ظرفای مامانتونو می شکنین؟ چرا آبروی منو می برین؟

نگاهش از روی خورده شیشه ها لغزید و بالا رفت تا به دسته های ظرفی که خریده بود و رفیع کنار اتاق گذاشته بود، رسید. دوباره برگشت به چشمهای فرّخ نگاه کرد. نگاه فرّخ هم غم داشت. آسمان جلوی ویلچرش سر پا نشست. دستهایش را روی چرخها گذاشت. نگاهش کرد. سعی کرد حرفی بزند، اما نتوانست. سر به زیر انداخت. خودش را رها کرد. امیدوار بود زیر پایش خورده شیشه ای نباشد. به ستون تاقی تکیه داد و ساعدش را روی زانویش گذاشت. به پنجره ی رو به حیاط چشم دوخت و آرام شروع به حرف زدن کرد: اشتباه از من بود که فکر کردم خیلی سرم میشه. فکر کردم با چار خط کتاب خوندن می تونم به یه ناامید مطلق امید بدم.

شال نخی سبزش را دور سرش محکمتر پیچید و بدون این که نگاهش را از پنجره برگیرد، گفت: باید برم آقای بختیاری رو راضی کنم که کار رو به کاردان بسپره. به من چه فضای تیمارستان، خودش دیوونه کننده اس، ولی حداقل اونجا بلدن طوری از مریض مواظبت کنن که بیشتر از قبل به خودش و بقیه آسیب نزنه.

فّرخ با حرص ویلچرش را عقب راند و از او دور شد. آسمان از جا برخاست و با صدای ملایم و غمگینی گفت: خوشتون نمیاد بهتون بگن روانی نه؟ اگه سالمین این کارا چیه؟ چرا همه چی رو شکستین؟ چرا حداقل حرصتونو سر اون یکی ظرفا خالی نکردین که من از پرینازخانم خجالت نکشم؟

فرّخ به طرف پنجره راند و پشت به او، به حیاط چشم دوخت. آسمان با نوک کفش، چینی شکسته ای را عقب زد و گفت: میگم رفیع سرم منت بذاره و بیاد تمیز کنه. بعدم میگم آرایشگر خبر کنه. اگر بازم مقاومت کنین یعنی واقعاً مشکل دارین. اون وقت هیچ راهی نمی مونه جز این که دست و پاتونو ببندن و سر و ریشتونو بتراشن و بعدم اون لباسای نفرت انگیز سفید رو تنتون کنن که نتونین دستاتونو تکون بدین. حالا انتخاب با خودتونه. تا رفیع بیاد فکراتونو بکنین.

 

بیرون رفت و دستورات جدید را به رفیع ابلاغ کرد. ولی اینقدر گرفته و پکر بود که یک کلمه هم از غرغرهای رفیع را نشنید. غرق فکر بود. دلش نمی خواست برای فرّخ حکم تیمارستان را صادر کند. گرچه به نظرش راه بهتری وجود نداشت. ولی آن محیط دلتنگ کننده واقعاً ورای تصورش بود. چند باری محض کنجکاوی و علاقه اش به روانشناسی به تیمارستان رفته بود و از نزدیک محیط را دیده بود. به نظرش درست مثل زندان بود. هرچند که واقعاً اینطور نبود. نه فرّخ نباید می رفت. ولی اینطور ادامه دادن هم منطقی به نظر نمی رسید. پشت میز هال نشست و سرش را بین دستهایش گرفت.

دستی آرام روی دستش نشست. سر برداشت. پرینازخانم بود. با لبخند گفت: معذرت می خوام که باهات تندی کردم. تو تمام سعیتو کردی و ما هم توقع نداشتیم سریع جواب بده. اگر می تونی ادامه بده و اگر نمی تونی تو دینی به ما نداری.

سعی کرد لبخند بزند، اما نشد. چطور می توانست بگوید جگرگوشه تان را بفرستید دیوانه خانه!

سر به زیر انداخت. پرینازخانم دستش را گرفت و گفت: پاشو عزیزم. پاشو بریم پیش گلبهار. تو به خاطر اون اینجایی.

آهی کشید و از جا برخاست و به دنبال پرینازخانم رفت. چند دقیقه بعد پرینازخانم او را با گلبهار تنها گذاشت. آسمان کنار گلبهار روی زمین دراز کشید و در حالی که اسباب بازیش را بالای سرش تکان می داد، سعی می کرد سرگرمش کند. بدون این که بفهمد خوابش برد.

وقتی بیدار شد، پرینازخانم با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، کنارش ایستاده بود. آسمان ناگهان از جا پرید و ایستاد. در حالی که به زحمت تعادلش را حفظ می کرد، پرسید: چی شده؟

پرینازخانم لبخندی زد و در حالی که باز هم اشک می ریخت، گفت: اصلاح کرده و حموم رفته! بدون هیچ مقاومتی! البته بازم حاضر نشد منو ببینه. وقتی خواستم برم تو اتاقش در رو بروم بست. ولی تا همینجاشم خیلیه! خیلی! آسمان تو فوق العاده ای!

هق هق کنان در آغوشش کشید. آسمان بین خواب و بیداری و سرگیجه دست و پا میزد. شقیقه اش به شدت نبض میزد و درد داشت. دلش می خواست بنشیند و فکر کند. ولی قبل از این که پرینازخانم رهایش کند، آقای بختیاری هم وارد اتاق شد و با هر زبانی که می دانست تشکر کرد. چند دقیقه بعد هم فرشته رسید. بالاخره آسمان وقتی که نشست و فراغتی یافت، پرسید: ساعت چنده؟ وقت داروهاشونه؟

پرینازخانم با هیجان گفت: بله... اوه عزیزم تو فوق العاده ای!

گیج و متعجب به پرینازخانم نگاه کرد. هیچ وقت او را اینقدر خوشحال و هیجان زده ندیده بود. همیشه اینقدر متین و محکم بود که آسمان فکر می کرد که هرگز احساساتی نمی شود.

سر به زیر انداخت. هنوز سرش گیج می رفت. دوباره برخاست. به زحمت سعی می کرد محکم راه برود و تلو تلو نخورد. به آشپزخانه رفت. قرصها و آب را گرفت و به طرف اتاق فرّخ رفت.

 

ضربه ای به در اتاق زد. چند لحظه گوش داد. توقع جوابی نداشت، اما شاید معجزه می شد. در را باز کرد. فرّخ باز پشت به در انتهای اتاق کنار آخرین پنجره ی حیاط بود و بیرون را میدید. آسمان وارد شد و در را پشت سرش بست. به در تکیه داد. هنوز هم خسته و دلگرفته بود. سر به زیر به لیوان آب و قرصها نگاه می کرد. با خودش گفت: تو که موفق شدی، از چی ناراحتی؟ چرا جا زدی؟ چرا نمی خوای ادامه بدی؟ نه آسمان این راه برگشت نداره. حالا که موفق شدی باید تا آخرش بری. تا وقتی که بلند شه حرف بزنه و زندگی عادیشو از سر بگیره. الان ولش کنی به سرعت برمی گرده به قعر نیستی!

سر برداشت. فرّخ هنوز پشت به او داشت. پشت گردنش اصلاح شده و تمیز بود. آسمان سینه ای صاف کرد. فرّخ نباید متوجه ی تغییر حالش میشد. لبخندی بر لبش نشاند و بلند گفت: به به چه آقای خوش تیپی!

فرّخ رو گرداند و بی احساس نگاهش کرد. لبخند روی لب آسمان ماسید. چهره اش خیلی تغییر کرده بود. سر به زیر انداخت و سعی کرد روحیه اش را باز یابد. چند قدم پیش رفت و باز سر بلند کرد و سعی کرد لبخند بزند. فرّخ بی حوصله نگاهش می کرد. انگار با زبان بی زبانی می گفت: چقدر معطل می کنی! خب یه قرصه، بیا بده برو دیگه!

آسمان سر به زیر انداخت و با حالتی عصبی دوباره سینه صاف کرد. وقتی جلویش هم رسید، سر بلند نکرد. بشقاب را به طرفش گرفت. او هم برداشت. هنوز نگاهش می کرد. سرد و ثابت. قرصش را با ملایمت خورد. چند لحظه ای نیمی از آب را نگه داشت. بعد باقیمانده اش را تا انتها نوشید و لیوان را توی پیش دستی گذاشت. طوری که انگار می گفت: مرخصی. می تونی بری.

کمی هم ویلچر را عقب کشید تا راه برگشت را هموارتر کند. آسمان غرق فکر بود. هر حرکت فرّخ را برای خودش تفسیر می کرد. فرّخ می خواست تنهایش بگذارد. اما او بشقاب را کناری گذاشت و توی قاب پنجره نشست. داشت به حرکت بعدی فکر می کرد. باید چکار می کرد؟ می خواست حرف بزند، مثل قبل شاد و بی معنی. ولی کلامی بر زبانش نمی نشست. به بیرون چشم دوخت. فرّخ با آن پیراهن مردانه ی سفید آستین کوتاه و شلوار جین آبی غریب می نمود. یا شاید خیلی آشنا...

آسمان نمی دانست چه بگوید. بالاخره بدون این که نگاهش کند، پرسید: چرا حرف نمی زنین؟ از چی می ترسین؟

سر برداشت. سعی کرد نگاهش کند. پرسید: می خواین بنویسین؟

فرّخ سرد و خالی نگاهش می کرد. آسمان برخاست. کنار میزتحریرش ایستاد و پرسید: اجازه میدین دنبال قلم کاغذ بگردم؟

فرّخ رو گرداند و بی حالت به بیرون چشم دوخت. آسمان کشوهایش را باز کرد و قلم کاغذ پیدا کرد. جلو آمد و آنها را به طرف فرّخ گرفت. فرّخ مداد را گرفت. با دقت نگاه کرد. بعد آرام کنار گذاشت. آسمان مداد را برداشت و دوباره با سماجت گفت: بنویسین.

فرّخ سری به نفی تکان داد. آسمان لبخندی زد و گفت: راههای بهتر و سالمتری از ظرف شکستن برای ابراز احساسات وجود داره.

فرّخ ویلچرش را چرخاند و از او دور شد. آسمان شانه ای بالا انداخت و گفت: میرم نهارتونو بیارم.

بیرون رفت. توی هال میز غذا چیده شده و همه منتظر آسمان بودند. آسمان با حیرت پرسید: چرا غذاتونو نخوردین؟

فرشته با لبخند گفت: منتظر تو بودیم.

آقای بختیاری گفت: شایدم می خواد با فرّخ غذا بخوره.

آسمان سر میز نشست و گفت: نه.

غذایش را خورد و بعد به آشپزخانه رفت. سینی زیبایی تدارک دید. فرشته که هنوز نرفته بود به آشپزخانه آمد و گفت: من همیشه اینقدر با عجله میرم که این دکوراسیون تعریفی تو رو نمی بینم.

آسمان خندید و گفت: بالاخره یه کاری باید بکنم که اشتهاشون باز شه.

_: و الحق که کارتو عالی انجام میدی!

_: نظر لطفتونه.

_: نه بابا... چه لطفی؟ حقیقته. ببر تا سرد نشده.

_: میشه شما ببرین؟

_: من؟

_: در راستای طرح ویژه ی بهبودی!

فرشته لبخندی زد و گفت: باشه. ولی اگه سینی رو پرت کرد تو صورتم چی؟

آسمان امیدوارانه گفت: اینکارو نمی کنه.

فرشته خندید و گفت: هرچی باشه بعد از مریضیش تو بهتر می شناسیش.

آسمان تبسمی کرد و پرسید: میشه یه وقتی قرار بذاریم و از قبل از تصادف برام بگین.

_: بذار ببرم برمیگردم برات میگم. اینقدر خوشحالم که حیفم میاد برگردم سر کار!

 

آسمان با خستگی پشت میز آشپزخانه نشست. دستهایش را روی میز و سرش را روی دستهایش گذاشت. صدای عصمت لذّت خنکی و سکوت آشپزخانه را برهم زد. در حالی که با سر و صدا ظرفها را جابجا می کرد، از پشت سرش گفت: خوب خودتو تو دل همه جا کردی! یادشون رفته روز اول برای تر و خشک کردن بچه شون آوردنت!

 

آسمان سر برداشت و مبهوت به روبرویش نگاه کرد. بعد از چند لحظه پرسید: چرا اینقدر از من بدت میاد؟

_: تو اینا رو جادو کردی!

_: جادو؟!

_: بعله دیگه. با جادو جنبل خودتو جا کردی و می خوای دار و ندارشونو بالا بکشی.

آسمان اینقدر خسته بود که حوصله ی بحث نداشت. در حالی که برمی خاست گفت: خدا شفات بده.

بیرون رفت و جواب عصمت را نشنید. فرشته با چشمهایی درخشان از اتاق فرّخ بیرون آمد. یواش گفت: وای چه ترسناکه خدا!! می خواست پرتم کنه از اتاق بیرون! سینی رو گذاشتم رو میز و دویدم بیرون که نیاد طرفم. ولی خیلی خوشحالم. خیلی!

سری توی نشیمن کشید. گلبهار خواب بود. ذوق زده زمزمه کرد: عالیه! بیا بریم تو مهمونخونه و حسابی گپ بزنیم!

بی سر و صدا وارد آن اتاق مجلل، نیمه تاریک و مرموز شدند. فرشته با احتیاط در را بست و صدر اتاق نشست. به آسمان هم تعارف کرد بنشیند. آسمان نزدیکش نشست و نگاهی به دور و برش انداخت. مبلهای استیل خوش تراش با روکشهای نرم مخملین نقش دار، فرش بزرگ زیبا و پرنقش و نگار، لوسترهای سقف، تابلوهای نقاشی، مجسمه ها و چراغهای رومیزی، همه و همه حکایت از ذوق و سلیقه ی بسیار صاحبخانه داشت.

آسمان همانطور که تماشا می کرد، گفت: اینجا خیلی زیبا و خیلی...

مکثی کرد. فرشته با لبخند پرسید: و خیلی چی؟

آسمان با تردید گفت: مرموزه.

فرشته با خنده پرسید: چه رمز و رازی؟

آسمان سری تکان داد و گفت: نمی دونم. فقط یه حسه.

_: چی بگم؟

آسمان نگاهش کرد و گفت: فراموشش کنین. قرار بود از آقافرّخ برام بگین. چه جور آدمی بود؟ زنش چی؟ خیلی دوسش داشت؟

فرشته به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید. همانطور که چشم به گلهای ریز و همه رنگ قالی دوخته بود، گفت: فرّخ بچه ی شیطونی بود. قلدر، سربه هوا... ولی باهوش و در نوع خودش مهربان. خیلی خوش لباس، خیلی آب زیرکاه... همیشه یه شیطنت تازه تو آستینش داشت. البته همه ی اینا مال قبل از ازدواجش بود. تا زمان دانشجوییش. زمان دانشجویی عاشق شد. من هیچ وقت نفهمیدم دختره کی بود. مامان اینا حتی حاضر نشدن ببیننش. نه همشهری بودیم، نه وضع مالیمون بهم شباهتی داشت و نه طبقه ی خانوادگیمون. مامان دختر بهترین دوستشو بهش پیشنهاد کرد. ظاهراً همه چی جور بود. ولی فرّخ گفت نمی خوام. مامان خیلی اصرار کرد و بالاخره راضی شد. فکر می کردیم چند روز که بگذره مهرشون به دل هم میفته، ولی اینطور نشد. فرّخ هرروز پژمرده تر شد. اونای دیگه می گفتن مرد شده. بزرگ شده که دست از شیطنتاش برداشته. فقط من می دونستم که دلش به زندگیش گرم نیست. دم عقد می خواست همه چی رو بهم بزنه. هم من و هم مامان دستپاچه شدیم، گفتیم زشته. خدا منو ببخشه. نشست سر سفره ی عقد. به سال نرسیده می خواست طلاقش بده، ولی این بار همه واسطه شدن و گفتن اگه بچه دار بشین همه چی درست میشه. نشد... بچه دار نشدن. مشکل از فرّخ بود. خواست طلاق بده، خونواده ی زنش نذاشتن. گفتن این مشکل می تونست مال دختر ما باشه. باید باهم زندگی کنین. دیگه فرّخ چیزی نگفت. شد مثل یه ماشین. صبح می رفت سر کار تا آخر شب. درآمدش عالی، خونه، ماشین، همه چی. ولی نه تو مهمونیا شرکت می کرد، نه حال و حوصله داشت. هفته ای یه بار جمعه ها عصر یه سر میومد اینجا می دیدیمش. همین. خیلی اصرار کردیم بره سفر، هوایی عوض کنه. تا بالاخره راضی شد و اون حادثه به سفر شروع نشده شون پایان داد. همینطور به زندگی مثلاً مشترک دوازده ساله اش...

 

آسمان چند لحظه در سکوت گفته های فرشته را هضم کرد و بالاخره متفکرانه گفت: ولی عصمت می گفت زنشو دوست داشته.

فرشته پوزخند تلخی زد و گفت: خودش زنشو دوست داشته. عصمت قبلاً تو خونه ی اونا بود. از وقتی که خدا بیامرز شقایق به دنیا اومده بود تا چند وقتی قبل از عروسیشون. اون موقع مامان دنبال سرایدار می گشت. اینام صابخونه جوابشون کرده بود. با رفیع اومدن اینجا. شقایق رو از بچه های خودش بیشتر دوست داشت.

آسمان زهرخندی زد و زمزمه کرد: فاجعه است! 

فرشته پرسید: چی گفتی؟

آسمان رو به او کرد و به تندی گفت: هیچی. خب بعد از تصادف چی شد؟ آقافرّخ بعد از این که به هوش اومد دیگه حرف نزد؟

_: فرّخ چند ساعتی بیهوش بود. همین که چشم باز کرد، مادرزنش خودشو بالای سرش رسوند و داد زد: کشتیش؟ دخترمو کشتی؟ اون که به پات صبر کرد و با همه چیزت ساخت زدی کشتیش؟

فرّخ مات نگاهش کرد و دیگه حرف نزد. هیچی نگفت. ولی بعد از اون هرکی به طرفش می رفت عصبی میشد و هرچی دستش می رسید پرت می کرد یا کتک میزد.

آسمان آهی کشید. به پشتی مبل تکیه داد و چشمهایش را بست. بعد از چند لحظه از جا برخاست. چند لحظه با بلاتکلیفی سر جایش ایستاد.

فرشته پرسید: چی شده؟ می خوای چکار کنی؟

_: نمی دونم. برم ببینم نهارشو خورده یا نه؟

فرشته با محبت دستش را فشرد و گفت: ما خیلی به تو مدیونیم.

_: دعا کن بتونم کمکش کنم. ضربه ای که اون خورده تو این دوازده سال خورده. اون تصادف و شنیدن اون حرفها فقط تکمیلش کرده.

فرشته سر به زیر انداخت و با ناراحتی تایید کرد.

آسمان بی سروصدا بیرون رفت. از هال گذشت و وارد راهروی باریک و تاریک شد. دستش بالا رفت که در بزند، ولی آن را روی در سر داد، تا به دستگیره رسید. بدون در زدن آرام در را گشود. فرّخ کنار پنجره بود. عصبی، گرفته و به نظر آسمان بدتر از همیشه. نهارش روی میز جلوی مبلها دست نخورده بود. آسمان وارد شد و در را بست. بغض تلخی گلویش را می فشرد و نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود. چند لحظه ایستاد و نگاهش کرد. ولی اینطور نمی توانست ادامه بدهد. نفس عمیقی کشید. از پارچ روی میز کمی آب توی لیوان ریخت و خورد.

سر بلند کرد. فرّخ ویلچر را به طرف تختش راند. خود را روی تخت انداخت و دراز کشید. آسمان با صدایی که می کوشید صاف و بدون بغض باشد، گفت: نهارتونو نخوردین.

با گامهایی سنگین جلو رفت. میز غذایش را کنار تخت گذاشت. فرّخ ساعدش را حائل چشمهایش کرد. آسمان پرسید: با من قهرین؟ چرا؟ وقتی اومدم قرصتونو دادم، خوب بودین.

برگشت. سینی غذایش را برداشت و آورد. یک چهارپایه هم کنار میز گذاشت و نشست. گفت: بشینین غذاتونو بخورین. از چی دلخورین؟ از این که گفتم غذاتونو میارم ولی دادم فرشته آورد؟ 

فرّخ مچهای پا را رویهم انداخت و ساعدش را محکمتر به چشمهایش فشرد. آسمان تبسمی کرد و گفت: بسه دیگه. آشتی. معذرت می خوام. فرشته دلش تنگ شده بود. خیلی بی رحمین که نمی ذارین ببیننتون. نمی دونین طفلک چه ذوقی کرده بود!

یک تکه گوشت سر چنگال زد، نزدیک دهانش برد و گفت: اینو بخورین.

فرّخ دستش را از روی چشمهایش برداشت. با نوک انگشت آرام چنگال را پس زد. آسمان با لبخند گفت: ناز نکنین دیگه. حموم رفتین خسته این. گرسنه این. نهارتونو بخورین بعد بخوابین. باور کنین نمی خواستم اذیتتون کنم. خب فرشته هم دل داره دیگه.

فرّخ از گوشه ی چشم نگاهش کرد. لبخند آسمان عریض تر شد. چنگال را به طرفش گرفت و گفت: خواهش می کنم.

فرّخ با نگاهی سرد و جدی نگاهش کرد. دستش را آرام بالا آورد؛ چنگال را گرفت و به دهان برد.

آسمان خندید و گفت: حالا خوب شد!

یک لقمه ی دیگر آماده کرد و گفت: نینی کوچولوی بزرگ!

فرّخ اخم کرد. ولی لقمه را گرفت و خورد. آسمان با شادی گفت: خب مگه دروغ میگم؟ حداقل بلند شین. اینجوری می پره به گلوتون ها!

فرّخ با بی حوصلگی رو گرداند. آسمان با خشنودی گفت: به هرحال از من گفتن و از شما نشنیدن. می دونین؟ این اراده ی شما ستودنیست! البته لازم به توضیحه که اراده معادل مودبانه ی لجبازیه. من تو عمرم آدمی ندیده بودم که بتونه این همه وقت سکوت کنه. خیلی خب... خیلی خب... چپ چپ نگام نکنین. من توقع ندارم شما امروز به حرف بیاین و بوستان سعدی قرائت کنین. بعله می دونم. همین که راضی شدین آرایشگر بیاد و از شر اون کوه مو خلاص بشین باید سجده ی شکر به جا بیارم و کلامو بندازم هوا. بسیار خب. من خوشحالم. خیلیم خوشحالم. چون واقعاً برام دردناک بود که بگم برین بستری بشین. بیخیال... اینا رو ولش کنین... یه لقمه دیگه بخورین. بذارین براتون بگم تو اینترنت چی دیدم! عکس یه مرد بود که داشت درخت میشد. وحشتناک بود. دستاش و پاهاش شکل چوب خشک شده بود. چوب واقعی ها!!! البته نمی دونم این عکسا چقدر واقعین. تو این دنیای مجازی آدم به چشماشم نمی تونه اعتماد کنه. خبر دیگه ای نبود. بازم برام ایمیل اومده که بیاین با چند تا کلیک پولدار شین و این حرفا. به نظرتون میشه با چند تا کلیک پولدار شد؟ من که چشمم آب نمی خوره. راستی چشمم آب نمی خوره یعنی چی؟ گاهی دلم می خواد بگردم ریشه ی این ضرب المثلا رو پیدا کنم.

فرّخ چشمهایش را بست. آسمان ملتمسانه گفت: خواب نرین. خواهش می کنم.

فرّخ چشمهایش را باز کرد و به سقف خیره شد. آسمان با خوشنودی یک لقمه ی دیگر دهانش کرد و گفت: یکی از دوستام نامزد شده. خیلی براش خوشحالم. امیدوارم خیلی خوشبخت بشه. شنبه نامزدیشه. و حدس بزنین چی می خوام بگم. آفرین! لباس ندارم! هورا!!! ولی یه شلوار جین خوشگل نو دارم. چطوره همونو بپوشم؟ هان؟ حال میده ها! چکاریه آدم لباس شب بپوشه و تمام شب نگران خراب شدن لباسش باشه؟ اوه مخصوصاً آخرین لباسم که تو عروسی نازنین پوشیدم، لکه ی آبم روش می موند. خیلی غم انگیز بود. اونم برای من که اینقدر بریزبپاشم!

 

بالاخره تمام محتویات بشقاب را به فرّخ داد و با سینی از اتاق بیرون رفت تا استراحت کند.

نظرات 44 + ارسال نظر
خورشید پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ق.ظ

رفتم تو سایت آواتر عضو شدم میخواستم عکسو تست کنم با عرض معذرت شاذه جون

خواهش می کنم. اگه موفق شدی به منم یاد بده! من عضو شدم. عکسمم هست ایمیلم می ذارم ولی تو نظرات نمیاد :(

مونت سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ب.ظ

عجیب دلم میخواد یه گوشه بشینم و با هیشکی حرف نزنم.همیشه هم حوصله شنیدن ندارم.ازین خونهها و پرستارا اگه سراغ داشتی برام send کن لطفا.

گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست!

آزاده جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ

سلام شاذه جونم مرسی شاذه جونم همیشه کلی بهم روحیه می دی شاده جونم سلامتیت مهم تره من که برات خیلی دعا می کنم اما هر وقت حالت خوب بود بنویس دعا می کنم که زودی خوب شین و سرحال

سلام آزاده جونم
خواهش می کنم گلم
ممنون از دعات. بهترم. دارم می نویسم

تیم رژیمی بلاگ اسکای جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ http://diet-team.blogsky.com/

دنبال یه پایه واسه رژیم می گردم ، هستی رفیق ؟

وسوسه کننده است. سعی می کنم

آزاده جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ق.ظ

سلام شاذه جونمی
م شما حتی اگه بگی فقط شنبه ها می نویسی من بازم همین جوری هر روز میام اینجا دلم شاد شه

سلام آزاده جونم
شاد باشی و خوشحال عزیزم

نیایش جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ق.ظ http://niayesh20.blogfa.com

سلام شاذه جون
من یکی از کاربرای سایت نودهشتیا هستم و چون چند از داستاناتو توی سایت دیدم و فکر کردم مانعی نداره که منم یکی از داستاناتو بزارم توی سایت تا بقیه هم لذت ببرن ولی یکی از دوستان گفت باید قبلش اجازه بگیرم و من هم میخوام ازت معضرت بخوامو هم ازت اجازه بگیرم
لطفا نظرتو زود تر بهم اطلاع بده
باتشکر فراوان

سلام نیایش جون
خیلی متاسفم که هنوز داستانا حذف نشدن! خواهش می کنم نذارین.

نگار پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

سلاااام شاذه جونممممم
خوبی؟؟؟
انقدر دلم تنگ شده بود برات
این داستانتو کلی دوست دارم.
شدیدا منتظر قسمت بعدشم :دی

:***

سلامممممم نگار جونممممم
خوبم. تو خوبی؟

مرسی. کجایی تو؟
متشکرم

آهو پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ http://memory.persianblog.ir

قشنگه..
من اسم آسمانو دوست دارم..
این چند روز حس و حال نت رو نداشتم..
ببخش دیر سر زدم:|
بای..

متشکرم..

منم همینطور

خواهش می کنم. منم اصلا حالشو نداشتم.
بای

خورشید پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

شاذه جان نیازمند کمکت هستم

آمدم

توت کوچولو پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ق.ظ

آره میتونم عزیزم ولی من همینجا هم رتبه ام خوب شده !!
همه جا هم قبولم همه ی رشته ها به جز رشته ای که دوس دارم !!
شاید رفتم عمران علم و صنعت یا خواجه نصیر !!
نمی دونم !!

بابا خیلی مخی!!! باریکلا!! خب این دو تا دانشگاه که خوبن. عمرانم رشته ی بدردبخور و نون و آبداریه.

الهه و چراغ جادو پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ق.ظ

کاش آخر داستان یه حال اساسی از این عصمت و شوهرش بگیری

باشه

توت کوچولو چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:12 ب.ظ

کمی غمگین و نا راضی هستیم:(
لعنت به این کنکور اولا بعدم به رشته های مذخرفه تو دانشگاه!!

اوا چرا توتی جون؟!!
تو که می تونی بری خارج... نه؟

سحر (درنگ) سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:37 ب.ظ

زینگ

وایسا در نرو! این دفعه باید حالتو بگیرم. زنگ می زنی فرار می کنی؟ هاااان؟

دانه سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

بهههههههههه سلاااامممم

من که نبودم اول داستان و شرووع کردین

ولی الان خوندمش خیلی ناز بووود!!!

این کامی ما کلا ی روزایی دوست داره ژیج باز

کنه ی روزایی نه

امرووزم اینقده اصرار کردم تا باز کرد!!!!

بهههههههههههه سلاااااااااامممممممم دانه خانم گل بلبلم

متشکرم فراوان که تلاش بسیار می کنین تا باز شه. انشااله زووود درست شه بدون ادا اصول راااحتتتت

[ بدون نام ] دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ

چرا لینکهات باز نمیشن

اشکال از کامپیوتر یا سرعت اینترنت شماست. با لپ تاپ عهد بوق و سرعت متوسط نت من که مشکلی ندارن!

Miss o0o0o0om دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ

ســـــــــــلام عـــــــــــزیزم...
وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود...البته فک نکن نمی خوندمتا...من سرم بره....امکان نداره اینجا نیام....بدجور به وبلاگه قشنگت وابستم....
دیگه اینکه اینروزا کامنت نزاشتم...چون واقعا نمی شد..... سرعت کامیم افتضاح بود..هیچ کاریش نمی شد کرد.....
خیلی دوست دارم...برای این داستان قشنگتم ممنونم....
شما فوق العاده ای....
بوس بوس قلب و کلی از این چیزا....:********

سلام اوووووم جونم
منم همینطور... تو لطف داری... خیلی ممنونم...
ای بابا... امیدوارم درست شده باشه...
منم دوست دارم... خواهش می کنم...
محبت داری...
بوووووووووووووووووووووووووووس :*********

شایا دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ق.ظ

اولا که مطمئنم خوب که هیچ عالی در میاد. تو که کلا هرچی بنویسی خوب درمیاد حالا که این همه هم داری بهش فکر میکنی دیگه....

ایول پس میدونستی
میگم که من که سال دیگه اگر خدا بخواد و بتونم درسم رو تموم کنم تابستون حتما حتما میام ایران! اگر بیام ایشالا بشه جور کنم بیایم یه سفر سمتای شما

اووو راست میگی. حالا یادم اومد که گفتی

منم کلی دوست داشتم کامنت ها و جوابهای این پستت رو دوقلو جونم

متشکرم! خدا کنه اینطور باشه :)

بهله :)
آخ جوووووووووووووون!!! از حالا منتظرم شدیییید

:)

برای من که واقعا خوب بود. دپ زده بودم حسابی حالم خوب شد

یاسمن دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:28 ق.ظ

سلام عزیزم
خوبی که ایشالا...؟
من رفتم بخونم...بای بای!

سلام یاسمن جون
بله خدا رو شکر. انشااله تو هم خوب باشی
بفرما عزیز. بابای

پرنیان دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ایول خوشم اومد.خوب جواب بچه قوممونو دادی!!خودش چشش دنبال آسمانه بیخود عشق فرخو بهونه میکنه.اصلا فرخ بعده این همه سال دختره رو فراموش کرده!!

مرسی!! آره بابا... اصلا دختره تا حالا تو شهر خودشون دووووری عروس شده و دو سه تا بچه داره واسه خودش!!!

نینا دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ق.ظ

به به بازم گلی به جمال شما (همین بود؟ فکر کنم یه چیزی تو همین مایه ها بود) با این نسکافه یکم بیدار شدم ولی بعدش بدن درد شدم (نه کی گفته شب بعد عروسی رفتم رو زمین اتاق فا خوابیدم من؟ نه بابا)
بعله جاتون خالی طی یک عمل شجاعانه مقداری غر زدم خدمت باباجان. بردنمون عروس کشون البته چندی از دوستان فا هم بودن خلاصه جاتون خالی ترکوندم بعد خجالت زده شدم. تنها کسی جیغ زد و اینا من بودم. بقیه موقر نشسته بود.دور بری ها کسی نمیخواد عروس دوماد بشه من از ته دل بتونم سوت و اینا بزنم بدون احساس عذاب وجدان؟

راستی ای پاد رسید؟ حال کردین عجب چیز خفنی بود؟ من که کلی خوشم اومد عصری دایی اومدن مامان میگن میباس یه چیزی بدی بهشون اینقده مخ سوزوندم تا یادم اومد این بسته رو میباس بدم خلاصه منکه کلی باهاش حال کردم. ولی هنوز جایزه مو نگرفتم
ها راستی گفتم لی لی گفته میل کنین نت هارو؟ احتمالا گفتم

بابوک نیگا عجب کامنتی هیچ ربطیم به داستان نداره ها. تو سایت بودم الان نظرم پاک میشد احتمالا

میخوام اسمان رو بزنم. خودش میشه انرژی منفی. اصلا من عشق میکردم یه موجود شنگول پارازیت مثل من تو داستانتون ژیدا شده باید سرکوبش کنین ایش. چی میشد همون شنگول اولیه باشه

اصلا خودم ذوق میکنم با این کامنت مفصلم چرت پرت قاطی پاتیم گفتم اشکال نداره حال نداشتم چند تا کامنت بزارم

خواهش می کنم قابلی نداشت :)
بعله همین بود
اتاقش سیخ میخ داشت؟!

هورااااا آفرین! من بهت مدال میدم!!!
خیلی خوب کردی سوت زدی. دو تا جیغم از قول من می زدی :))
چهارشنبه عروسیه. ولی من حس عروس کشون ندارم. چکار کنیم؟!!

هااااا خیلی باحاله!!! فقط فارسی نداره. باقیش عالیه! البته هنوز یکمی باهاش مشکل دارم. دستم راه بیفته عالی میشه
حالا می گیری :)
ها گفتی. هنوز نرسیدم بتایپم!

هیچ اشکالی نداره! اینجا وبلاگ شخصیه. هرچه می خواهد دل تنگت بگو!

حالا سعی می کنم. اصلا شاید دوباره بزنم بقیشو عوض کنم. ببینم اگه امشب طرح بهتری به ذهنم رسید فردا تبادل اطلاعات می کنیم :دی

منم همینطور. خیلی عالی بود :))

شیوا یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ

جالب بود مرسی .

متشکرم شیوا جان

antonio یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ http://accuphoto.aminus3.com

salam ! Man ye khanandeye khamush va khabam , bidaram kardid :) pishnehad mikonam ye zarre chashnish ro ezafe konin masalan bebarineshun safar irangardi ya gheshmi kishi vay na khatarnake hamun shomal raziim :) Lovely story .

سلام آبجی زاده ی خاموش روشن :)
بابا این از اتاقش بیرون نمیاد ببرمش سفر؟؟؟
تنکیو :)

خورشید یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 ب.ظ

پاشو پاشو بریم یه گوش مالی به عصمت بدیم من یکم دلم خنک شه شاذه :ی

آره بریم. بذار کفشامو پام کنم الان میام :دی

soso یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:13 ب.ظ

yooohoooohaaaahaaa!!!!salam be hame!!!man bargashtam!!!!:D age ta alaan sharo shangoolim 20 bood,hala shodam 200!!!! :D belakharw inhame doao toobe yekho kooleh baramo sabok kardeo rahat tar mitunam gonah konam!!!!:D
cheqad delam tang shode bud vase inja!:P
man migam bere un dokhtare ke aaasheghesh budo peydash kone khubeaaaaaa...aaakharesh bayad haminkaro kone!az man beporsin!!baaale!!!:D:P

علیک یوهاهاها!!! سلام!!!
خدا رو شکر! از کجا آوردی این همه انرژی ما هم بریم بخریم؟
آخ جون! یاد ما هم کردی یا تو بحر گناهان خودت غرق بودی؟ وای به حالت اگه برای من خیلی دعا نکرده باشی! کامنتتو تایید نمی کنم دیگه! الان خیلی ترسیدی نه؟ :دی
بعله می دونم. تو خونه خدا هم دست از قصه برنمی داشتی. کربلا که جای خود دارد! :دی
بعله. تو که داری نیم من خودتو آرد می کنی! می ترسی آسمان نصیب فرخ بشه. میخواستی اونجا بعد از توبه و نیایش دعا کنی مهرت به دل آسمان بیفته آخر هفته بریم خواستگاریش! :دی :پی

خورشید یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:50 ب.ظ

اااااا خدا می دونه برای کی اشتباهی فرستادمش :))
از این عصمت نالیده بودم گفتم اگه دم دسم بود میگرفتم یه فصل میزدمش
بعد یکمی هم هنگ کرده بودم سر این شقایق یعنی عصمت جان شقایقو دوست داشته ؟
بعد عصمت خانوم آیا سرایدار خونه شقایق بودن ؟؟:ی ببخشیدا این روزا خیلی هنگم :ی
جواب کامنتتو گذاشتم بلاگم

شایدم اصلا سیو نشده :)
منم می خوام بزنمش. پایه ای باهم بریم؟
عصمت کلفت خونه ی شقایق اینا بوده از بدو تولد شقایق! ولی خونه اش یه جای دیگه بود. صابخونه جوابش کرد اینم اومد شد سرایدار فرخ اینا
نه بابا منم خوب توضیح ندادم. یعنی دیدم حرفای فرشته خیلی طولانی میشه. خیلیم مهم نیست.
مرسی :*)

پرنیان یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

موهاش نقره ایه؟؟مگه چند سالشه؟؟
کامیتونستی هفته ای دو بار بنویسی.یه هفته میمونم تو خماری وقتیم آپ میکنی کلی فکر میکنم دفعه قبلی چی شد!
ما مشهد بودیم کسی دوره نداده؟نمیخوان پیش از ماه مبارک بدن؟اصلا نوبت کیه آیا؟!

سی و شیش سال. ولی تصادف پیرش کرده!
هی هی هی... کاش میشد. هنوزم تو رویای روزی سه صفحه ی قدیمامم!
نه خیالت تخت. بی شما صفا نداره :) نمی دونم... مونت؟! هان نه م خانم که خونه اش جابجا شده قرار بود بده. نمی دونم. کاش بتونه قبل از ماه مبارک بده...

شایا یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ

اییی وای چرا تو کامنت دومی اسمم رو نوشتم شاذه؟
شرمنده به قول خودت خیلی تو فکر شاذه بودم

ایییووول مرسی دوست دارم که ناز کنه آسمان و این فرخ مجبور شه بیاد پاییین

مرسییییییییی عزیزم بابت ماشین

اشکال نداره غصه نخور در عوضش الان برات یه پست هیجان انگیز دارم مینویسم بخونی هیجان خونت حسابی بره بالا! از شب تو شرکت خوابیدن هم هیجان انگیز تره


آخی از جمله ی "دوقلو پدر جدا مادر سوای خودمه " کلی ذوق مرگیده شدم منم واقعا امیدوارم که این دوستی تا همیشه ادامه داشته باشه و تازه امیدوارم که حتما حتما یه روزی به زودی از نزدیک ببینمت!

اون قسمت تعجب رو یادم نمیاد از چی تعجب کرده بودیم؟! این حافظه ی من واقعا دیگه فقط به درد سطل آشغال میخوره

عجله داشتی بنویسی شاذه اینجوری شد. خیلی پیش میاد. مهم نیست

آره. حالا دارم روش کار می کنم. دیشب خوابم نمی برد. تا چهار صبح راه رفتم و هی فکر کردم چکار کنه. امیدوارم وقتی بنویسم جالب دربیاد.

خواهش می کنم گلم

آخ جووون الان میام می خونم

می دونستم خوشت میاد. نه این که دوقلوییم بالاخره همدیگه رو می شناسیم وای خیلی دلم می خواد!! اصلا داشتم این جمله رو می نوشتم به همین فکر می کردم. داشتم فکر می کردم کی میای ایران. آیا میشه ببینمت یا نه؟ امیدوارم که بشه

تو از اسم من منم از اسم تو بالاخره هر دوشون در نوع خود خاص بودن. نه بابا اینروزا همه همینطورن. بی خیال... سرت سلامت

مرسی کلیییی ذوق مرگیده شدم با کامنتای این پستت. خیلی خوشحالم کردی دوستم

خورشید یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ

من کامنت گذاشتم ؟ یا اشتباهی برای یکی دیکه سندش کردم شاذه ؟:ی

نه نذاشتی. داشتم کم کم نگران می شدم که از من دلخوری که نظر نمیدی!
تو داستان لادن داشتی دنبال فرخ می گشتی

همسایه:) یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ق.ظ

از کاراکترهات خوشم میاد.
قصه فعلا سنگین و خمب داره پیش میره.

مرسی همسایه
امیدوارم بتونم انسجامشو حفظ کنم.

شاذه یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ

الان کامنت شرلی رو خوندم. واقعا هم فکر کن چقدر سخت بود آیلا؟ اصلا انگار یه نفر دیگه بود نه شاذه ی خودم بعد هم یاد اون باری افتادم که اووه وقت پیشا بود ازت پرسیدم شاذه یعنی چی؟ گفتی برو پروفایل نویسنده رو بخون! بعد رفتم اووه درباره ی خودت نوشته بودی کلی احساس آشناییی کردم باهات اون موقع ها خیلی تازه بود باهات آشنا شده بودم

واقعا سخت بود. از اون سخت تر این که از بس تو فکر اسم شاذه بودی که به جای شایا نوشتی شاذه چند ثانیه طول کشید تا از لحنت فهمیدم کی هستی. بعدم آی پی رو چک کردم و دیدم دوقلو پدر جدا مادر سوای خودمه

هی یادش بخیر... منم کلی راجع به شایا ازت پرسیدم. با ایمیل. اون موقع که اسم واقعیمو بهت گفتم و هر دوتامون تعجب کرده بودیم. جالب بودا! خوشحالم از این دوستی قدیمی. امیدوارم تا همیشه ادامه داشته باشه.

شایا شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ

واااای شاذه جونم خیلییییییییییی قشنگ بود
اینقدر هم زیاد بودنش هیجان انگیز بود که نمیدونی! هی میخونم هی میگفتم آخ جووون هنوز تموم نشده دم شاذه گرم
از اون قسمتی که فرخ خودش رو لوس میکرد خوشم اومد. ولی حالا از ناز کردن و اینکه ناز کردنش خریدار هم داره خوشش نیاد همینجوری بمونه همیشه؟! یه موقعی هم باید نوبت آسمان شه که ناز کنه دیگه

وااای وقتی دیدم بالاخره بعد از سالها اول شدم اینقدر ذوق کردم قبل این بود که جوابت رو بخونم بعد که دیدم تو هم توجه کردی اول شدم ذوقم بیشتر شد اگر واقعا این همه ماشینهای خوشگل تو دست و بالت داری فرق نداره هرکدومش رو بفرستی ما میخوایم

نههههه نگو شاذه جون!! شب جمعه بخوابم تو شرکت ؟؟! روز آخر هفته! بعد باید شنبه و یکشنبه و دوشنبه که تعطیل است رو هم میموندم که!

( البته این رو شوخی میکنم چون کلا از شرکت حتی روزای تعطیل هم اتوبوس برای کارمندای پاره وقت و ساعتی میاد و میره!)

واه ببخشید چقدر حرف زدم

ممنووووونم شایا جونم

خوشحالم که بهت خوش گذشته

منم دوست داشتم :) نه دیگه نمی ذارم باورش بشه :) دفعه ی بعد نوبت آسمانه که ناز کنه و جناب فرخ باید نازی بخره اساسی. فقط نمی دونم با این استقامت و غرورش چه جوری یه پله بیارمش پایین یه کم ناز بخره!


معلومه که توجه می کنم! اونم تو! باشه آدرس دقیق پستی رو بذار من بسته بندی می کنم می فرستم برات

:))) خیلیم خوب میشد. اون وقت یه پست میذاشتی تعطیلات در شرکت

اااا شانسم که ندارم من یه پست هیجان انگیز بخونم

خیلیم خوب بود. کلی لذت بردم

لادن شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

هان!!!حالا درست شد!!! میترسیدم عشق به این روز انداخته باشدش

مرسی! نه بابا! عشق کیلویی چند؟!

پرنیان شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ایول خیلی عالی بود..مطمئن بودم زنشو دوست نداشته خوب شد ضایع نشدم!
حالا فرخ خوش قیافه هم هست یا نه؟
یاد وقتی افتادم که نومزد سبیلشو زده بود.روز اولی اصلا نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم!!غریبه بود برام.

خیلی ممنونم! آفرین به هوشت!
عالی! قد متوسط. هیکل نسبتا باریک. موهاش یه نقره ای خوشرنگه که کوتاهش خوشگله.
آره حس عجیبیه :) مثل یکی از بچه ها می گفت نامزدش اول نامزدی تهران بود. یکی دو ماه تلفنی باهم حرف زده بودن و آشنا شده بودن. شوخی می کردن و راحت بودن. دفعه ی اولی که اومد اصلا نمی تونستن باهم حرف بزنن :))

manmanam شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:18 ب.ظ

سلام شاذه جون
دافنه دوموریه ایرانی

سلام عزیزم
دافنه دوموریه خیلی دلش بخواد مثل من بنویسه

نینا شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

من از دیروز هنوز خوابم
چون میبینم هنوزم نظر نداشتن به نمایندگی از همشون میزارم. خداییش کیف کردین جمله جمله شو گفتیم؟
همینارو درست نوشتین دیگه. ولی اگه بیدار شدم بقیه شم میفرستم نمیدونم چرا هنوز خوابم..؟
تنکیو سو ماچ

بیدار شو هی... راستی عروس کشون رفتین بالاخره؟

اوه مرسیییییی... نه بابا اینا نظر بده نیستن. می شناسمشون تازه فقط اینا که نیستن. اقلا ده پونزده نفر دیگه می شناسم که می خونن و نظر نمیدن. اونایی هم که نمی شناسم یا نمی دونم که هیچی...

خیلی بامزه بود خیییییلی

حرفهای فرخ رو فرشته همینجا زد. نموند برای آخرش. دیشب خواب خواب بودم. الهام جان تایپ فرمودن. الانم هیچ ایده ای ندارم که می خواد چه بلایی سر بقیه ش بیاره!!!

من که دارم نسکافه می خورم. می خوای نصفشو بریزم تو جوابت بیا سر بکش

یور ولکام مای دیر

حریم عشق شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:51 ب.ظ

ممنون از اینکه زیاد گذاشتید.

خواهش می کنم دوست عزیز

تکشاخ شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:25 ب.ظ

سلااالم!بالاخره اینترنت وصل شد!ادم این شکلکارومیییبینه حوس میکنه نظربده!خیلی خوب بود!...........خیلی عجیبه ولی سرزنده تصور کردن فرخ!!!!!!اصلا سخت نیست !

سلاااااااااام دختر گل
خوشحالم که خوشت میاد. مرسییییییییی
نه مخصوصا الان که موهاشو کوتاه کرده و ریش تراشیده و قیافه اش شبیه آدم شده!

لیمو شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:21 ب.ظ

به شددددددددددددددددددت با آسمان که تو پست قبل داشت واسه خرید رفتن ناله میکرد همزاد پنداری میکنم خیلی سرطانه تابستونا خرید من اگه جای این طفلکی بودم یه دونه میزدم تو سر این پسره میگفتم پاشو خودتو جمع کن مرده گنده زشته خجالت نمیکشی ایییییییییییییییییش این اداها رو برو یه جا دیگه در بیار مرتیکه لوووووووووووووووووووس
به نظرت عجیب به درد مددکاری و مشاور نمیخورم من

وای خدا نگووووو... این چند روز گرفتارشم شدییییید!!! کفش می خرم لباس نیست. لباس می خرم کفش نیست. یه بار میرم پیدا نمی کنم. دوباره میرم... اوووووووووه!!! اصلا حالی میده به احوالاتمون اساسی
بچه ها هم که خدا حفظشون کنه همیشه کفش و لباس کم دارن.

خداییش تو دهنی می خواست! ولی خوشم اومد از بچه بازیش. آسمانم براش وراجی کرد حالشو جا آورد

منم نمی خورم! روز دوم خودم روانی میشم!

بهاره شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جان
خوبی؟
وای هر لحظه هیجان انگیزتر میشه این داستان... آسمان خانم دل فرخ را هم ربود به گمان من
این عصمت مارمولک هم برای همین ناراحته فچ کنم

سلام بهاره جونم
خوبم. تو خوبی؟
متشکرات فراوان
آره گمونم

شرلی شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلام آی ... ( اوا من هنوز به شاذه عادت نکردم!)
شاذه جون
خوبین؟
چه خوب که ۱۰ صفحه نوشتین وای من الان یه عالمه کار دارم ! چه جوری هر ۱۰ صفحه رو بخونم؟ تا وقتی برگردم دقققققققققق میکنم!

سلام
ببین اونای دیگه چی می کشیدن با آیلا! سه سال منو شاذه صدا کرده بودن!

مرسی
دور از جونت! نگران نباش این پست از اینجا تکون نمی خوره تا برگردی

maryam شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ق.ظ

خیلی قشنگ بود
زودتر بگذار

ممنونم مریم جان
بیشتر از هفته ای یه بار مقدورم نیست.

مینو شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ق.ظ http://minimemol88.blogfa.com

خیلی قشنگ بود ...
دوست دارم فرخ زودی خوب شه ...

راستی به نظرم حرفای آسمان و فرخ ... اول این قسمت ... تکراری بود ... ینی توو قسمتای قبلیم اینا رو گفته بود ...
حالا واقعا تکراری بود یا من توهم زدم ... !؟!؟

شاذه ... تو تموم فکر و خیالام و مشکلاتم ... داستانای تو آرومم میکنه ...
مرسی که هستی و می نویسی ... قشنگ ...

خیلی ممنونم مینو جون


این تکه دعواشونو از تو قسمت سوم حذف کردم. چون بچه ها گفتن زود بود که این دعواها رو باهاش بکنه. آوردمش این قسمت. ولی بقیه اش جدید بود.

امیدوارم خدا مشکلاتتو حل کنه دوست عزیزم

آزاده شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ق.ظ

salaam, salaaam kheili kheili ghashang bood shazze jon, merc
ma hamamon ghesehaye shoma ro kheili dost darim o az hefzim:d manam jene aziz ro bad az aghaye raes kheili kheili doooooooost daram

سلام سلام آزاده جونمممم
همتون خیلی لطف دارین. خیلی خیلی مهربونین. منم دوستت دارمممم

شایا شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ق.ظ

سلاااام... واااای که چقدر دلم میخواست زودی بیای!!! با اینکه میدونستم هنوز آپ نکردی تو این هفته چندبار سر زدم!! نمثدونم چرا اینقدر نیاز داشتم؟
واقعا چه خواننده هایی دلشون اومد؟ کجا باهاشون ملاقات کردی اونوقت؟

اومدم این قسمت رو الان بخونم که بتونم برات کامنت بگذارم ولی یهو سرم شلوغ شد و الان که اومدم دیدم خیلیییی طولانیه و ساعت هم ۴:۱۸ دقیقه است و تا ۵ دقیقه دیگه اگر پایین نباشم اتوبوس رو از دست میدم باید شب تو شرکت بخوابم!!! در نتیجه تو اتوبوس میخونم!

سلاااااام
اول شدی ها شایا!!! حالا مرسدس بی ام و برات بفرستم یا رولزرویس؟
به نظر خودمم این هفته خیلی دیر گذشت. عوضش حسابی نوشتم. ده صفحه شد.
عروسی یکی از اقوام بود. نینا با دوستاش دور هم نشسته بودن. نمی دونستم همشون می خونن.

حالا یه شب که هزار شب نمیشه. بخواب تو شرکت :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد