ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (قسمت آخر)

سلام 

خوب هستین؟ منم خوبم شکر خدا.


می خوام یه کم حرف بزنم. حوصله داشتین بخونین، اگرم نداشتین برین سراغ قسمت پایانی داستان...

یه روزی... یه سالی... نه بذار دقیق بگم 21 مرداد هشتاد و پنج بود. پسرکوچیکه یک ماهه شده بود و من تازه با وبلاگ گیلاسی آشنا شده بودم. هوس کردم وبلاگ بنویسم. می خواستم تو بلاگ سکای بنویسم که بتونم مثل گیلاسی که اون موقع بلاگ سکای بود به خواننده هام جواب بدم. (بالاخره هم وبلاگ بلاگ سکای قبلی رو گیلاسی برام درست کرد.) ضمناً می خواستم با این کار مجبور بشم کامپیوتر یاد بگیرم. که بالاخره هم اونقدری که می خواستم یاد گرفتم.


اون موقع با ناشیگریم موفق نشدم تو بلاگ سکای وبلاگی باز کنم. با کمک خواهر کوچیکه تو بلاگفا یه وبلاگ باز کردم. اول کمی روزمره می نوشتم و بعد شروع کردم به قصه نوشتن...

اون موقع هیچ کس دیگه تو وبلاگهای ایرونی قصه نمی نوشت. یا حداقل من هرچی سرچ کردم پیدا نکردم. کتابهای مجانی هم برای دانلود مثل الان فراوون نبود. تصمیم گرفتم با قصه نوشتن این گوشه ی خالی وبلاگهای فارسی رو پر کنم. تلاش کردم با کمک دوستان اشکالات داستانهامو پیدا کنم و بهتر بنویسم.


چیزی که فکرش را نمی کردم دوستان عزیزی با اثری اینقدر ماندگار توی زندگیم بودن. دوستان اینترنتی که ندیده و نشناخته از راه دور فقط با عوض شدن لحن یا حتی فونت نوشته حالم را درک می کنن و بهم روحیه میدن. دوستان غیر مجازی که به خاطر نوشته هام و نوشته هاشون تو معاشرتهای عادی بهشون نزدیکتر شدم.


روزهای خوب و بد زیادی توی وبلاگهای مختلفم داشتم. البته روزهای خوب و دوستهای خوب خیلی بیشتر بودن. برای مزاحمها هم دکمه ی دیلیت راه حل ساده ای بود. 


الان دیگه خسته ام... داستان تو نت زیاد شده. جای من خالی نیست مگر در دل دوستان اونم به عنوان دوست که البته دل به دل راه داره. به یاد همه تون هستم. همیشه...

می دونم نمی تونم برای همیشه ترک کنم. ارادشو ندارم. ولی یه مدت میرم مرخصی...

دوستتون دارم :******





چند روز اول نامزدی اینقدر خوش گذشت که برادرهای واقعی و خیالی را به کلی فراموش کرده بودم. حامد هرکاری که می‌توانست برای خوشحال کردنم انجام میداد. خانواده اش مرتب دعوتم می‌کردند و همه جوره تحویلم می گرفتند. روز سیزده بدر هم با کل خانواده‌شان رفتیم بیرون شهر و حسابی با حامد سبزه گره زدیم و خندیدیم. آخر بار که برمی گشتیم باز با ماشین من بودیم و حامد میراند.

حامد گفت: بلیتا رو گرفتم. فقط برای پرواز 5 صبح چهار تا بلیت موجود بود. باید قبل از چهار حاضر باشی میام دنبالت بریم فرودگاه.

با تعجب پرسیدم: مگه فردا چندمه؟

_: عزیز دلم اگر ما امروز اومدیم سیزده بدر، فردا احتمالاً چهاردهمه. چهاردهم فروردین!

با گیجی گفتم: هااان. الان که نزدیک غروبه. من برسم خونه از خستگی غش می کنم. بعد چه‌جوری وسایلمو آماده کنم؟ ساعت 4 چطور بیدار شم؟!!!

_: چمدون که نمی خوای. صبح میریم شب برمیگردیم. بگو خانم صراحی هم مثل اون دفعه بیاد خونتون که صبح قرار نباشه بریم دنبالش. محرابم میاد خونه ی ما. فقط یه کیف می خوای با شناس‌نامه و کارت شناسایی و شاید مثلاً کارت تولد یا مثلاً دفتر بیمه و اینجور چیزا. گوشیتم امشب شارژ کن. مخارجتم با من. دیگه مشکلت چیه؟ ساعت سه و نیم زنگ بزنم بیدارت کنم؟

باز گیج و منگ گفتم: فکر نمی‌کنم خواب برم.

پوزخندی زد و گفت: منم همینطور. ولی سعی کن بخوابی. فردا باید خیلی پیاده روی کنیم.

_: هوم...

از پنجره به بیرون چشم دوختم و غرق فکر شدم. ارسلان... برادرم...

انگار فکرم را خواند. گفت: آوین... اصلاً دلم نمیاد بگم کاش ارسلان برادرت نباشه. ولی اگر بیشتر از من دوسش داشته باشی وای به حالت!

لبخندی زدم و گفتم: نه مطمئن باش احدی جای تو رو تو دلم نمی گیره.

تبسمی کرد و دستم را گرفت. بعد گفت: می دونی آوین حسرت سالهایی رو می‌خورم که فکر می‌کردم تو مغرورتر از اونی که حتی نیم نگاهی به من بندازی. سه سال گذشت. هی....

_: مطمئن باش اگر روز اول بهم پیشنهاد ازدواج میدادی قبول نمی کردم. این سه سال لازم بود تا بشناسمت.

_: می تونستیم نامزد شیم بعد بشناسی. خانوادم که خوشنامن شکر خدا...

_: من نمی تونستم. تو ذاتم نیست. کاری رو که از نتیجه‌اش مطمئن نباشم نمی خوام بکنم.

_: از نتیجه ی کاری که فردا می خوای بکنی، مطمئنی؟

_: نه. و همین خیلی عذابم میده. ولی رفتن و معلوم شدن نتیجه‌اش از بلاتکلیفی بهتره.

حامد زیر لب گفت: آره بهتره...

غرق فکر به جاده چشم دوخت. بعد از چند دقیقه مشتی روی پایش زدم و گفتم: اون برادرم میشه نه عشقم!

ناگهان به خود آمد و در حالی که به سختی ماشین را کنترل می کرد، گفت: دیوونه چکار می کنی؟ داشتیم می‌رفتیم تو دره!

_: تو چرا حواست نیست؟ معلوم هست کجایی؟

_: من حواسم به رانندگیم بود.

_: و به برادر من.

_: خب انکار نمی کنم، ولی هولم نکن دیگه!

_: معذرت می خوام. می خوای بلیتا رو پس بدی؟

عصبی گفت: نه.

دیگر سکوت کردم. بعد از چند دقیقه گفت: آوین یه چیزی بگو.

_: چی بگم؟

_: هرچی. از فکر و خیال خسته شدم.

_: تو هم دیگه خیلی بزرگش می کنی! مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟

_: نمی دونم. از یه چیز دیگه حرف بزن.

_: چی بگم؟ کلاسای فردا که غیبت می خوریم؟ پس فردا که صبح تا عصر کلاس داریم و فرصت نمی‌کنیم خستگی این دو روزه رو از تنمون بیرون کنیم؟ یا امتحانای مید ترم؟

_: اَه آوین! یعنی محض رضای خدا یه جمله ی شادی بخشم به فکرت نمی رسه؟ نمی شه راجع به عروسیمون حرف بزنی مثلاً؟ راجع به خونه ی آیندمون... راجع به اینکه چقدر خوب میشه مریم و محرابم باهم عروسی کنن و معاشرت خونوادگی داشته باشیم.

_: هی هی کوتاه بیا! بذار من تکلیفم روشن بشه بعد. من نمی تونم به بیشتر از یکی دو تا برنامه فکر کنم!

_: خب حرف نزن!

_: خب نمی زنم!

دستش را گرفتم و بقیه ی راه در سکوت گذشت. وقتی رسیدیم دوباره سفارش‌ها لازم را کرد و رفت.

وارد خانه شدم. دایی پیش مامان بزرگ بود. من که تا آن موقع حرفی از ارسلان نزده بودم، تصمیم گرفتم آن شب هم چیزی نگویم. انسولین مامان بزرگ را زدم. مامان بزرگ گفت خاله هم از سفر رسیده است. از اینکه فردا می‌آمد و مثل همیشه مراقب مادربزرگ میشد خوشحال شدم.

گفتم: فردا باید صبح زود برم تهران. با چند تا بچه‌های دانشگاه برای پروژه مون. شب برمی گردیم.

مامان بزرگ با تأکید پرسید: فردا شب برمی گردی؟

_: بله. پرواز هشت شبه. حداکثر ساعت ده دیگه خونه ام. نگران نباشین.

آهی کشید و چیزی نگفت. از جا برخاست و برای کاری بیرون رفت. دایی فرصت را غنیمت شمرد و با بدبینی از من پرسید: بناهای تهران چه مزیتی به جاهای دیگه دارن که باید برای پروژه تون برین اونجا؟

گفتم: هیچی...

قیافه‌ام خیلی گناهکار نشان میداد که دایی دست از سرم برنداشت و پرسید: تهران چکار داری؟ با کی داری میری؟

_: با حامد و مریم و... راستش قصد پنهانکاری نداشتم دایی. فقط نمی خواستم بیخودی مامان بزرگ رو امیدوار کنم.

_: به چی؟

داستان را به سرعت تعریف کردم.

دایی با اخم گفت: غیر ممکنه. من اونجا بودم و دقیقاً اون روز وحشتناک رو به خاطر دادم. نه نمی تونست این اتفاق افتاده باشه.

با ناامیدی نگاهش کردم. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. مادربزرگ وارد اتاق شد و گفت: پس بیا زودتر شامتو بخور برو بخواب.

_: نه مامان بزرگ. اووه... از صبح تا اینقدر خوردم که دارم می ترکم!

_: امان از این اداهای تو!

_: واقعاً خیلی خوردم!

حتی اگر گرسنه هم بودم از شدت هیجان چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به اتاقم که رسیدم مریم زنگ زد و گفت تا نیم ساعت دیگر می آید.

آن شب هیچ کدام خوابمان نمی برد. هیجان‌زده و نگران ساعتها را می شمردیم تا وقتی که حامد اس ام اس زد که دم در است. مادربزرگ خواب بود. بی سروصدا از در بیرون رفتیم.

از شدت استرس هیچی نمی فهمیدم. اصلاً نفهمیدم کی رسیدیم و چطور به آزمایشگاهی که محراب آدرسش را پیدا کرده بود و با ارسلان آنجا قرار گذاشته بود رسیدیم. ارسلان آماده و بی‌قرار در انتظارمان بود. آزمایش را دادیم و قرار شد یک هفته بعد جواب را برای محراب که توی خانه فاکس داشت، فاکس کنند.

آن یک هفته فقط برای فرار از پرسشهای مامان بزرگ به دانشگاه می رفتم. ولی سر هیچ کدام از کلاسها شرکت نمی کردم. تمام روزم توی کتابخانه یا چمنهای محوطه می گذشت. لحظه‌ها انگار کش می آمدند. ولی بالاخره موعدش رسید. با حامد رفتیم خانه ی محراب. هنوز فاکس نیامده بود. ارسلان هم زنگ زده بود و منتظر نتیجه بود. محراب به آزمایشگاه تلفن زد. بعد از چند دقیقه صحبت با چهره ای گرفته گوشی را گذاشت.

با هیجان پرسیدم: چی شد؟ چی گفتن؟

با صدایی گرفته گفت: الان ارسالش می کنن.

داد زدم: ولی نتیجه رو گفتن. نه؟

نشست و گفت: منفی بود.

بالاخره فاکس هم رسید. محراب کاغذ را که بالا می‌آمد بهت زده نگاه کرد. با صدایی لرزان گفتم: حامد کاغذو میدی؟

حامد سرد و بی حالت کاغذ را از دستگاه جدا کرد و به دستم داد. ده بار زیر و رویش کردم و بالاخره قبول کردم نگاتیو منفی نه نه نه...

کاغذ از دستم افتاد. موبایل محراب زنگ بدون اینکه دستش بزند نگاهی روی صفحه اش انداخت و گفت: ارسلانه. حامد تو بهش بگو. من روم نمیشه.

حامد گوشی را برداشت و نوشته‌های روی نتیجه ی آزمایش را برایش خواند و توضیح داد. بعد قطع کرد و گوشی و کاغذ آزمایش را روی میز تحریر محراب رها کرد.

همانطور که سرد و تلخ به زمین خیره شده بودم، گفتم: دلت خنک شد حامد؟ خیالت راحت شد که تنهام؟

جلویم سر پا نشست. دستهایش را روی زانوهایم گذاشت و گفت: نه عشق من...نه....

محراب از جا برخاست. با لودگی گفت: مثل اینکه ما اینجا زیادی هستیم.

از اتاقش بیرون رفت و در را پشت سرش بست.

من ماندم و حامد...

حامد ماند و من...

برای همیشه...

در کنار هم...



شاذّه

خرداد هشتاد و نه


نظرات 43 + ارسال نظر
یک زن شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:40 ب.ظ

ایییییییی من تازه دوباره پیدات کرده بودم که
لازم نیست هر دفعه که میای داستان ا خودت بیاری که شاذه جونم بیا بنویس روزمرههاتو هر کاری کنی اون یه سری ادم اعصاب خرد کن هستن .... مواظب خودت باش خانومی خیلی دوستت دارم

می خواستم برم ولی نشد. الان هر شنبه می نویسم. انشااله گوگل ریدرم درست شه لینکتم می کنم و سر می زنم مرتب.

مرسی عزیزم. منم دوستت دارم :********

دانه سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ب.ظ http://wonderfulfriends.blogfa.com

سلااام
نمیخواین یک داستان جدید و شروع کنین؟؟؟



ما دیگه تابستونمون شروع شده!!!

سلاااام دانه جونم
دلم می خواد. حس نوشتنم نیست!
:****
دیروز هرکار کردم کامنتدونیت باز نشد کامنت بذارم.

نینا سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

سلام
شما فهمیدین کیه؟ ... رو میگم
من تو ای پی هام گشتم پیدا نکردم
ولی میدونم ماله همین محدوده خودمونه
ای پیش شبیه ما ها هم هست
اگه راست بگه چی؟

سلام
نه نفهمیدم. دنبالشم نگشتم. در جا کامنتشو پاک کردم. به اعصاب خوردیش نمی ارزه. ولش کن. بذار هرچی می خواد بگه.

دانه دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

wow!
فوقالعاده بووود!!! از ساعت ۹ تا ۱۱:۳۰ یک بند
خوندم.
خیلییی ناززز بووود
اصطلاحاتشو خیلی زیاد دوست داشتم طبیعی بود خیلی

آووو مرسیییییییی
خییییلی ممنونم دانه جووونم

ستاره سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:33 ب.ظ

سلام قشنگ بوداما دیگه چیزی نمی گم از دستت ناراحتم اخه حالا که من تازه پیدات کردم یهو میخواهی بزاری بری یا همون که خودت گفتی کم کار بشی اصلا دلم شکسته کلی می خواستم باهات دوست بشم حالا دیگه نمی تونم امتحان هم دارم هحالا با این غصه چه جوری درس بخونم؟

سلام
ممنونم. چرا غصه می خوری عزیزم؟ سی تا قصه اون بغله که می تونی همه رو دانلود کنی و بخونی.
برای دوستی هم دستتو می فشارم.

maryam دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

خسته نباشی
داستانهاتو خیلی دوست دارم زودی برگردین من دلم واسه شما و قصه هاتون خیلی تنگ میشه

سلامت باشی مریم جون
خیلی لطف داری عزیزم.
فعلا قصه های لادن جون رو تو وبلاگ آسمان آبی بخون که عالین!

ساناز شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ق.ظ

سلام عزیزم.
گفتنی ها رو دوستان گفتن.
ففط یه نکته ای به ذهنم رسید که بگم.
اینا اگه ساعت 5 پرواز دارن باید 3 فرودگاه باشن!
همه ش می ترسیدم به پرواز نرسن!

سلام ساناز جون

شما دیگه خیلی عجله دارین! حتی روی بلیط هم نوشته یک ساعت و نیم قبل از پرواز تو فرودگاه باشین. کرمونم که کلا راه فرودگاه اونم ساعت چهار صبح که خیابونا خلوته زیاد نیست. از اون ور شهرم که بخوان برن حداکثر نیم ساعت طول میکشه. معمولا یه ربع قبل از پرواز، گیت رو می بندن و دیگه مسافر راه نمیدن.

دنا جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ق.ظ

من که ایمیل ندارم ولی این مال خواهرمه!جدی جدی برام میفرستین؟

دنا جونم چون تقاضاها زیاد شده قرار شده شنبه یکشنبه همه ی قصه ها رو دوستم بذاره کنار صفحه که هرکی هرچی خواست دانلود کنه.

بلوط پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ

سلام شاذه خانومی
خوبی؟
من خیلی از وبلاگهای داستان نویس رو دیدم ولی با یه کم خوندن داستانها دیدم که جذبشون نشدم...
ولی نوشته های تو فرق می کنه...مطمئنم همه همین عقیده رو دارن.
اگه می بینی من بی معرفت شدم و کم سر میزنم به خاطر اینه که وقتم پره وگرنه داستانهاتو خیلی دوست دارم
الهی که خوب و خوش باشی همیشه
زودی برگرد خانوم

سلام بلوط جونم
خوبم. تو خوبی؟

خیلی لطف داری عزیزم
سلامت و خوشحال باشی همیشه
انشااله

نرگس پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:33 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

من خیلی وقته خوندما !!!
اما دوس ندارم نظر بدم .
:(

و منم خوب می فهمم منظورت چیه.
اشکال نداره

صدف پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ق.ظ

شاذه جون شنیدین میگن طرف شانس نداره؟اون حکایت منه!!!! حالا که پیداتون کردم شما میرین مرخصی آخه این انصافه؟!..نه حالا جدا از این حرفا مهم روح آدم که سبک و سر حال باشه انشالله مرخصیتون طولانییییی نباشه..داستانتون رو خوندم و خیلی خوشم اومدد ممنون

حالا برمیگردم عزیزم
خیلی ممنونم. به خواهرت از قول من سلام برسون

zebra چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:20 ب.ظ

آخی ما که دلمون تنگ میشه ولی اذیتت نمی کنیم زورکی که نمیشه
ایشالا خوشحال و شنگول باشی
هروقت حوصله داشتی از روی حلاوت بیا دوباره خووب؟

راستی یعنی برادر آوین واقعا مرده بود؟ یا اونم با یه بچه دیگه عوض شده بود ؟ من نگرفتم!

لطف داری زبرا جونم.
خوش و خرم باشی همیشه
چشم حتما

بله مرده بود. هم برادر آوین و هم پسر ایوب. ارسلان یه بچه ی دیگه بود که همون روز به دنیا اومده بود.

بهاره چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:56 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

شاذه ی نازنینم سلام
خوبی؟
اول بذار نظرم و در مورد داستانت بگم بعد میرم سراغ حرف دلت...به نظرم یکی از قشنگترین داستانهایی بود که نوشته بودی... ساده و روون و گیرا... دستت درد نکنه
حالا بریم سراغ درد دلت... عزیز دلم درسته که الان افراد زیادی تو نت داستان می نویسند ولی به قول شاعر میان ماه من تا ماه گردون ... تفاوت از زمین تا آسمان است... برای ماهایی که سالهاست داستانهای قشنگت رو میخونیم و دوستشون داریم (تو) یه چیز دیگه ای هستی... حالا خسته ای درست... مشغله داری بازم درست... الهام بانو اذیتت میکنه اونم قبول... مرخصی هم می خوای قربونت برم برو تا هر وقتی که دوست داری ولی برگرد بازم... برای دوستانی که خودت میدونی چقدر دوستت دارند رفتن و برنگشتن رسم وفا نیست
منتظر می مونیم تا بعد از استراحتی شیرین و دلچسب... دوبار برگردی پیشمون و شادمون کنی با داستانهای قشنگ و لطیفت
مواظب خودت باش دوست خوبم
در پناه حق باشی:-*

سلام بهاره جونم

خیلی لطف داری. خوشحالم که خوشت اومده :*)

خیلی محبت داری... متشکرم... با وجود دوستایی با خوبی شماها مگه میشه رفت و دیگه برنگشت؟ میام... فقط نمی دونم کی...

سلامت باشی و خوشحال همیشه :*****

مونت چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ

سهلام.هیچ داستانی مال تو که نمیشه.....میخوای بری ..خب..هرجورراحتی.ولی داستانای خودتو با بقیه قاطی نکن.خب؟

سلام
خیلی ممنونم مونت جان
چشم :))

س.و.ا چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ

سلام خوبین؟
وای نرینزودی برگردین من دلم واسه شما و قصه هاتون خیلی تنگ میشه

سلام
خوبم. تو هم که انشااله خوبی ؛)

خیلی ممنون. برمی گردم... :*)

لادن سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

نه!!!
واقعا منظورت که ترک نت نیست؟؟؟ هست؟؟؟ حیفه نیای... عالی می نویسی عزیزم...
خستگیا که برطرف شد منتظرت هستیم

نه ترک که نمی تونم بکنم. ولی یه مدت نامعلوم نیستم

خیلی لطف داری. تو هم نویسنده ی قابلی هستی که من واقعا قصه هاتو دوست دارم.

متشکرم دوست عزیز

گندم سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ب.ظ http://www.gandomsa.persianblog.ir

سلام شاذه عزیز.منو ببخش که مدتهاست داستانهاتو میخونم ولی تا حالا لال مرده بودم و برات کامنت نذاشته بودم.

ولی الان با خوندن اینکه میخوای بری مرخصی ،دلم گرفت.البته بهت حق میدم اگه به ادرس وبلاگ منم سری بزنی میبینی که منم چند وقته تو مرخصی ام.

ولی بعنوان یه رمان خونی که از 10.11سالگی رمان خونده تا الان که 29 سالشه ،باید بگم بدون تعارف رمانهای تو یه چیز دیگه است.انگاری یه برداشتی از زندگیه،روح داره.
برای همین برای خودم خیلی متاسف شدم که دیگه تا پایان مرخصیت داستانهاتو نمیتونم بخونم.

میدونم شاید خیلی وقاحت و پررویی باشه ،من نمیدونم چند تا از داستانهاتو خوندم.اینهایی که اینجاست که خوندم هیچی.یه تعدادم از وبلاگ قبلیت خوندم.ولی بعید میدونم 30 تا باشن.امکانش هست برام ایمیلشون کنی؟
خوب پرروام دیگه.چه میشه کرد؟؟؟؟

سلام گندم جان
اختیار داری...

آره دیدم. امیدوارم خیلی زود سر حال بیای و برگردی

خیلی لطف داری. ممنونم

حتما... هر وقت فرستادم چشم.
نه بابا...

رعنا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ب.ظ

سلام مهربون بانوی قصه ها

جواب پر از محبتتون رو خوندم
اول اینکه دعا میکنم خیلییییییییییییی زود این خستگی موقت از وجودتون بره

خیلییییییییییییی هم ممنونم و لطف میکنین برای فرستادن داستانها
همون ایمیلی که برای بچه های دیگه میخواین بفرستین رو برای منم فوروارد کنین نهایت لطف شماست

نمیخوام با اصرار به اومدن اذیتتون کنم
ولی بدونین اینجا خیلی ها منتظر شمان
آی دی منو که اد کردین و آدرسم رو که دارین
پس اگه جای دیگه ای رفتین منو بی خبر نذارین ها

گلهای قشنگتون رو ببوسین

سلام رعنا جونم

خیلی ممنونم
سلامت باشی عزیزم

چشم. هروقت فرستادم حتما
کمی سرم خلوت بشه برمیگردم
جای دیگه ای نمیرم. یعنی امیدوارم که نرم.

متشکرم

نگار سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

پس زود برگردها. من تا ۱۰ میشمرم باید برگشته باشی. یک .. دو .. سه ..
ولی جدی زود برگرد. دلم برات خیلی تنگ میشه. حتما برات ایمیل میزنم. فک کردی میتونی از شر من خلاص شی؟

خیلی مواظب خودت و بچه ها باش
زودم برگرد. :*******

لازم نیست تا ده بشمری... طاقت نمیارم زود برمی گردم. فقط یه مدتی تا فکرم و دور و برم کمی نظم پیدا کنن.

متشکرم. لطف می کنی عزیزم

تو هم مواظب خودت باش گلم :*********

شایا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ب.ظ

اینکه گفتی ؛دوستای خووووب با خلق و خوی مشابه ؛) ؛ رو خوب گفتی. اتفاقا خودمم وقتی داشتم برات کامنت میذاشتم داشتم به همین فکر میکردم. داشتم فکر میکردم که تو دوستای وبلاگی کلا دوستای خوبی پیدا کردم ولی از نظر اخلاق به شاذه از همه نزدیکتر بودم همیشه.....
از دیروز تا حالا هم همش تو فکرتم . میدونم که وقتی این حالی چطوریه. کاملا درک میکنم که چرا نمیخوای بنویسی ولی میدونم که بیخبر نمیذاریم
اون روزی رو هیییییچ وقت یادم نمیره که توی دفتر روبروی کتابخونه ی دانشگاه نشسته بودم رو یه مبل قرمز! بعد تو بهم پی ام دادی و گفتی که دوباره وبلاگ باز کردی!! از بس ذوق کرده بودم نزدیک بود همونجا بالا پایین بپرم رو مبل بعدش هم پشت سرش کلاس داشتم و سر کلاس نتونستم تحمل کنم و همونجا وبلاگت رو باز کردم بخونم
حالا هم این مدت که میری استراحت اگر نمیخوای آپ کنی به هر حال کامنتی پی امی یه جوری از خودت خبر بده و منم باز میرم سراغ داستانای قبلیت و دوباره برای بار چندم خوندنشون
بعدش هم اینکه شرمندگی نداره که!‌ آدم یهو خسته است و دیگه دلش نمیخواد بنویسه هم طبیعی است و هم حق مسلم شما....

واقعا! بارها به خیلیا گفتم یه دوست دارم تو کانادا که از اون راه دور از خیلی از دوستانی که اینجا منو می بینن بهتر درکم می کنه...

متشکرم. حتما سر میزنم. هرطوری که شده...

خیلی جالب بود. شب ساعت یازده... برای اولین بار دیدم چراغت روشنه و چقدر هیجان زده شدم! به خودم گفتم هی این شایاست!!! شوهرم با تعجب پرسید چی شده؟ گفتم شایا دوستم از کانادا آنلاینه!
گفتی تو دانشگاهی، کلاس داری... زود رفتی و من تا چند روز لذت این دیدار دوباره رو مزه مزه می کردم :*)


متشکرم از این که درکم می کنی دوستم :*)

مریم(آرین) سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:13 ب.ظ

سلام خانم هنرمند و مامان نمونه
می دانم کم لطفی دارم در نظر دادند
ولی این را بدان با وجود چند بلاگ داستان نویسی و داستان خوانی باز هم اگر وقت اضافی داشته باشم برای خواندن داستان فارسی بلاگ تو را ترجیح می دهم
هر جا که هستی و هر کاری که می کنی موفق باشی و مواظب خودت باش
سه تایی ها را ببوس
بهاری باشی

سلام دوست عزیزم
اختیار داری...
خیلی ممنونم
سلامت باشی. آرین عزیز را ببوس
شاد باشی :*)

ندا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:00 ب.ظ http://enediey.persianblog.ir/

راستی آیلا جون من فقط ۱۸ تا از داستاناتو دارم گفتی ۳۰ تا هستن! میشه باقیشو هم برام بفرستی!البته هر موقع که فرصت داشتی..عجله نیست:)) قربونت:*)
بوووووووووووووووووووووووووووووس.....

ایمیلتو دیدم عزیزم ولی فرصت نشد بفرستم. حتما به محض این که بتونم می فرستم
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس...

ندا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ http://enediey.persianblog.ir/

قشنگ بود خانومی:)
دلمون برات تنگ میشه! ولی هرجور راحتتری عزیزمبه هر حال خونه و زندگی و.... :))
دوست دارمممممممممممممم زیاد:*) فقط امیدوارم بهم سر بزنی.. دل تنگ میشم

خیلی ممنونم ندا جون :)

منم دلم برات تنگ میشه :*) چشم سر میزنم
منم دوستت دارممممممممممممممممم خیلی :*)

نگار سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

وقتی شروع کردم به خوندن پستت همزمان جمله هایی که میخواستم تو نظر برات بنویسم میومد تو ذهنم. "شاذه جون سکته م دادیا. داشتم فک میکردم نکنه میخوای بری..." چند خط اومدم پایین تر و دیدم جدا داری میری
برای خسته بودن بهت حق میدم، همه ی ماها یه موقعی هایی خسته میشیم... اما با این موافق نیستم : "داستان تو نت زیاد شده. جای من خالی نیست مگر در دل دوستان اونم به عنوان دوست که البته دل به دل راه داره"
اره داستان زیاد شده اما من تنها وبلاگی که میخونم وبلاگ توئه. داستان زیاد شده اما هیچ کدوم داستان شاذه نیستن !‌ یادمه وقتی سوم راهنمایی بودم وبلاگت رو دیدم... از داستانت خوشم اومد. کل آرشیو رو خوندم. هنوزم یه فولدر دارم که اسمش هست داستان های شاذه !‌ هراز گاهی میرم سراغشون... نگام روی دونه دونه ی اسما ثابت میمونه. داستانایی که کل خاطرات این سه سالم باهاشونه ! اونایی که تو خرداد و لا به لای امتحانام میخوندم... جن عزیز من که شصت بار ازت پرسیدم نکنه ترسناک یاشه؟ بعد که گفتی نیس شروع کردم به خوندنش و یکی از داستاناییه که هیچ وقت برام تکراری نشده... یا داستان رئیس که هزار بار خوندمش و هربار برام تازگی داشته... پری سیما ، آرام ، امیررضا ، پریا ، کیوان ، مینو ، نازگل ، فردین ...
همه ی این اسما برام خاطره شدن !‌ تمام این داستانا رو روی پی اس پی م هم دارم‌! خیلی شبا شده که باز داستانات رو مرور کردم و برای بار هزارم خوندمشون!
توی این روزایی که نت اومدنم در حد چند دقیقه بود و حتی اگه میخواستم آپ کنم باید چند خط چند خط مینوشتم و چند روز طول میکشید هربار پای کامپیوتر نشستم وبلاگت رو باز کردم. بلا استثنا. نمیگم هر روز، میگم هر بار ! یعنی اگه تو یه روز دوباره اومدم پای کامپیوتر هر دوبار وبلاگت رو باز کردم !

از همه مهم تر خودتی . دوستی که همیشه احساس میکردم نزدیکمه... پارسال تابستون یادته؟ چقدر برات حرف زدم. بعدش نوشتم "داشت یادم میرفت چقدر درد و دل کردن میتونه ادم رو سبک کنه، داشت یادم میرفت این که تند تند انگشتام روی کیبورد حرکت کنه و حرفام رو بریزم بیرون و یکی باشه که کیلومتر ها اونورتر بگه میفهمم و واقعا بفهمه، چقدر لذت بخشه !" ‌ و تو بودی که اینا رو باز به یادم اوردی...

شاذه جونم، نمیخوام بگم که حتما باید داستان بنویسی. هرچند من عاشق داستاناتم اما داستانا رو موقعی دوست دارم که بدونم با علاقه نوشتی شون و از نوشتن لذت بردی. همینه که باعث میشه داستانات متفاوت باشن. با این که دلم خیلی برای داستانا تنگ میشه اما این رو میذارم به عهده ی خودت که هرموقع دوست داشتی دوباره بنویسی...
اما مرخصی رفتنت نامردیه از خودت بنویس... گاهی بیا یه سلام ینویس و برو !‌ ولی اینجوری نباشه که یه مدت نباشی. بی معرفت دلم تنگ میشه خب . کلی دلم رو صابون زده بودم که این تابستون یه دلی از عزا در میارم ! مگه من چندتا دوست خوب تو این دنیای مجازی دارم؟

میشه نری مرخصی؟ اونجوری دلم خیلی بیشتر میگیره و تنگ میشه آخه

نگار جونم چندین و چند بار متنت رو خوندم. ممنونم از این همه محبتت:****
منم دلم برات تنگ میشه و همیشه آماده خوندن حرفاتم. هروقت خواستی ایمیل بزن، جواب میدم.
سعی می کنم زود برگردم. ولی به هرحال مرخصی دلیل بر قطع رابطه نیست عزیزم :*********

سحر (درنگ) سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ق.ظ

خیلی بر خلافه انتظار تموم شد!
البته اینجچوری جذابتره خب. تا هر چی آدم حدس میزنه بشه!
ولی تقصیر حامد نبود که.

سعی کردم اینطور باشه.
آره :)
آره ولی از این که گفته بود به ارسلان حسودیم میشه آوین حرصش گرفته بود :))

تکشاخ سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ق.ظ

قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!من همیشه پایانای خوشو دوست داشتم!

آره :)
منم همینطور

soso سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ق.ظ

hala ke intore,manam cable internetetuno ghaat mikonam!!!!

وسط کامنت جواب دادن قطع شد! نکنه کار تو بود؟!!!! :دی

سحر (درنگ) سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ق.ظ

سلام
البته هیچکس نمیتونه جای تو و داستانهات را پر کنه.

ولی هر کسی نیاز به مرخصی داره در هر زمینه ای و کاش رفتن به مرخصی در بقیه زمینه ها هم بسته به اراده خود هر کسی بود.

امیدوار روزهای خوب و جالبی داشته باشی

با کمال شرمندگی من از جانب تمام دوستان آرزو میکنم مرخصی ات زیاد طولانی نباشه
البته کاملا هم درکت میکنم ها! ولی شرمنده برخلاف تصمیم تو چنین آرزویی کردم.

بوووووووووووووسسسسسسسسس

بووووووووووووسسسسسسسس

همیشه شاد باشی خانومی

سلام
لطف داری سحر جونم

کاش...

متشکرم عزیزم. تو هم همینطور

مرسی :*)
اشکال نداره. خودمم دلم تنگ میشه. خیلی...

بوووووووووووووووووووووووووووس
بووووووووووووووووووووووووووووووووس

خوش و خرم باشی گلم

نازلی سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خیلی ناراحتم که میری مرخصی ولی انگار که برات لازمه . آدم نباید مجبور باشه که بنویسه بهتره که دلش بخواد.
تبریک میگم این داستان متفاوت بود دوست داشتم آخرش رو خیلی دوست داشتم که دادشش نبود. و واقعا این یه شروع برای تو که داری سبکت رو پیدا میکنی. بازم داستانت شاده دلیلی نداره که همه چیز مثبت باشه تا آدم احساس شادی کنه.
موفق باشی . میبوسمت.

سلام نازلی جونم
ممنون. آره خسته ام....
متشکرم...
سلامت باشی
بووووووس

مهگل سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:34 ق.ظ

دوست داشتم باهم برادر خواهر بودن ولی مرسی خسته نباشی داستان خوبی بود در مورد مرخصی کاملا بهت حق میدم بعضی وقتا ادما احتیاج دارن که از محیط دور باشن نمی دونم خردادی هستی یا نه ولی من که خردادیم این مشخص رو دارم خیلی وقتا شده که برای مدتی از چیزی میبرم و بعد دوباره بر میگردم در هر صورت هر جا که باشی امیدوارم سلامت و خوشبخت باشی

شایا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ق.ظ

قشنگ تموم شد عزیزم. متفاوت و غیر منتظره زیادم ناراحت نشدم که داداشش نبود ولی معلوم نیست چطوری باباهه فکر کرده با این عوض کرده ولی اشتباهی فکر کرده
داستان باحالی بود

دوستت دارم

متشکرم شایا جونم.
اسم اینو شنیده بود و یه بچه ی دیگه رو برداشته بود. هم بچه اینا مرده به دنیا اومده بود هم بچه ی اون...
مرسیییییی
منم دوستت دارم :*******

شایا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:51 ق.ظ

شاذه جونم هنوز قسمت آخر، فعلا آخرین داستانت رو نخوندم. اول خواستم برای اون قسمت اول کامنت بزارم.
اولا که میدونی که از ته دل میگم که هیچ وبلاگ داستانی نویسی داستاناش مثل تو به دلم نمیشینه. شده تا حالا شروع کنم به خوندن داستانهاشون ولی نهایت چند قسمت پیش میرم و دیگه ادامه نمیدم! ولی داستانای تو از اولش هم اینقدر به دل میشستن و خوب بودن که لحظه ای هم فکر نکردم که دیگه نخوام بیام وبلاگت! الان هم که فعلا تنها وبلاگی که دائم سر میزنم وبلاگ تو است و تو که بری واقعاااا دلم تنگ میشه و همین یه جایی که با ذوق چک میکردم که آپ شده یا نه رو هم دیگه ندارم
ولی از طرف دیگه.... آیی شدید درکت میکنم چون دقیقا حرف دل من رو زدی که اتفاقا همین چند روز پیش به دوستم میگفتم! اون موقعی که من شروع کردم وبلاگ نویسی کلا وبلاگ فارسی که کم بود هیچی تازه فقط من بودم که از هند مینوشتم و یه پسری که الان هنوز هم باهاش دوستم! درنتیجه تنها دختری از هند بودم تو این دنیای وبلاگی! و حالا بیا ببین چقدر زیادن؟ منم یهو دیدم دیگه جام اصلا خالی نیست هنوزم همین حس رو دارم...
نمیخوام بگم امیدوارم زود برگردی چونکه نمیخوام بخاطر حرف ماها باشه که برگردی هروقت دل خودت خواست و بهش نیاز داشتی برگرد. ولی به هر حال همیشه دوستییییم

منم همیشه دوستت دارم شایا جون
ببخش عزیزم :****

آره اون حس یه طرف، دوستهای واقعی یک طرف دیگه... من واقعا از روی دوستام شرمنده ام. اما الان توان نوشتن ندارم...

البته عزیزم :****** دوستای خووووب با خلق و خوی مشابه ؛)

آزاده سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:03 ق.ظ

شاذه جونم یادم رفت بگم اگه می شه نظر قبلی ام خصوصی باشه

نمی گم داستان های دیگه بد هستن، اما من به خاطر داستان نوشتن وبلاگتون رو نمی خوندم، به خاطر اینکه یه مادر با اون همه زحمتی که داره باز هم می نویسه می خوندم...من واقعا به شما افتخار می کنم و امیدوارم که زودی برگردی نه حالا با داستان همون چند خطی که از خودتون می نوشتین رو هم دوست دارم

آزاده جونم خیلی خیلی لطف داری عزیزم :********
ممنونم از این همه محبتت و دعاهات. منم برات دعا می کنم :*********
متشکرم. انشااله... :******

مریم خانومی سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ق.ظ http://rooziroozegari.ir

ئه :( خالهههههه چرا منفی شد ؟ :((((((((


ممم ترک نکنی واسه همیشه ها برگرد

منفی؟ فقط خسته ام. همین.

مرسی عزیزم. میام... :*)

خورشید سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ق.ظ

شاذه اینجور نگو دلم میترکه به خدااااا داستانای تو توی همین داستانای نت تک تکه نذار مرخصیت طولانی شه شاذههههه من یکی شخصا دق میکنم

سلامت باشی خورشیدجونم
سعی می کنم زود بیام. ولی الان خیلی خسته ام...

پرنیان سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

دکی...!داداشش نبود؟؟عمرا نمی تونستم حدس بزنم!!تمام داستانایی که ناپدریه تعریف کرده بود الکی بود؟!
خسته نباشید :)

نه نبود. اشتباه شده بود. ناپدریه یه بچه ی دیگه رو دزدیده بود فکر کرده بود اینه!
سلامت باشی عزیزم :)

پرنیان سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

شااااذه...کجا می خوای بری؟؟اصلا تو این چند وقت یه طوریته.دپ می زنی.بازم بنویس...

جایی نمیرم. تو چاردیوار خونم دنبال کارام می دوم :)))
دپ؟ نه به اون صورت... فقط خسته ام...

یه دوست سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ق.ظ

از این حرفا قبلن زده بودی

خب آدمیزاده... گاهی خسته میشه.

غزل سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ق.ظ

آه مامانی هرچقدر می خوای الان استراحت کن، اما حتما برگرد! من نمی تونم الان تورو هم از دست بدم! دوستت دارم واقعا و هیچ نویسنده دیگه ای جای تورو نمی گیره هیچ قصه دانلودی هم بدرد نمی خوره. از اول و آخرش هم خودت بودی . پس حسابی استراحت کن و باز برگرد بنویس تو که می دونی من بهت معتادم پس هرچند وقت یکبار چک می کنم تا اینکه باز یه روزی دوباره بنویسی
همچنان دوستت دارم

غزل جون منم خیلی دوستت دارم دوست قدیمی :***
انشااله برمی گردم

نینا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

در اخرین لحظات روز دوشنبه ثبت شد
بعله بعد از اون مرداد ۶ ماه گذشت و بلا بر سر شما و وبلاگتون و داستاناتون وبقیه اهل اینترنت نازل شد. ا خوب گرفتین خودم بودم
ا
من خودم میدونم چطورین راهشم بلدم خوب شین اما ازون جایی که مرخصی بد نیست یه مدت برین تا کاراتون تموم شه خودم میام میارمتون اینجا دوباره
اهم میگم بیرون از نت که هوای منو دارین نه؟ از لحاظ قصه یی و اینا؟

بهله همینجوریا شد :)

نه نگرفتم. تو مگه بلا بودی؟!

فعلا امتحانش نکن. حالشو ندارم .

انشااله. اگر قصه ای بود حتما :*****

دنا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ق.ظ

نههههههههه!!!!!!!!!خواهش خواهش خواهش نرین!!!!!!!!!بدون شما چیکار کنیم؟؟!!دلم تنگ میشه !

عزیز دلم قصه ها رو برات می فرستم. رودررو هم انشااله می بینمت خانم گل

رعنا دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ

شاذه جون الان حرفهاتون رو خوندم
اینا چیه که نوشتین؟
جای شما همیشه خالیه و همیشه حفظه
یه کمی استراحت کنین ولی نرین برای ...

منتظرم بیاین و دوباره بنویسین
بیاین و اول داستانها تند وتند از کارهاتون بگین ..
شاید داستان باشه، البته من نرفتم و نخوندم چون وقتش رو ندارم شما یه مورد استثنا هستین .. اما کسی جای شما رو نمیگیره ..
لطفا دوباره بیاین ...

متشکرم عزیزم
خیلی ممنون
نمی دونم کی... ولی برمی گردم
خیلی لطف داری دوست عزیزم

رعنا دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ

سلام
همین الان آپ کردین انگاری
من اول
یه کامنت تو پست قبلی گذاشتم
می خونینش؟
اااااااا کپی کرده بودم هنوز تو کلیپ بورد بود، با کنترل + وی!! اومد
پس نرین اونجا همینجا گذاشتمش براتون
برم بخونمممممممممم
سلام دوباره شاذه جون
کجایین؟
راستی من یه سری از داستانهاتون رو ندارم
آقای رئیس 1 و 2 ، همشو، اون داستانه بود غریق نجات بودن اسم پسره کوروش بود ، بقیه چیزهایی هم که ندارم نمیدونم کدومه :(
میشه اینا رو یه جایی آپلود کنین؟
تو پرشین گیگ عضو هستین اگه نیستین دعوتتون کنم
بوس بوس

سلام
آره...
تبریک :)
دیدم. کامنتای بلاگ سکای یه جا میاد. فقط بالاش می نویسه مال کدوم پسته. حتی اگه تو آرشیوم از یه پست خوشت بیاد و نظر بدی، نظراتم رو که باز کنم می بینم. فرق نمی کنه...
همونجا جواب دادم عزیزم
بوس بوس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد