ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (۱۲)

سلام :)

خوبین خوشین سلامتین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر.

می خوام کمی ترک نت کنم بلکه بیشتر به کارام برسم. خیاطیا هی اضافه میشن و کارهای دیگه هم که زیادن. خلاصه این که از این به بعد اینجا دوشنبه ها آپ می شود انشااله! نمی دونم چه ساعتی. ولی بالاخره میشه.

داستانم می خواستم تموم کنم الهام بانو نذاشت. اینه که همچنان ادامه دارد.

سعی می کنم گهگاه به همه سر بزنم.

ظهر شد برم نماز بخونم. کاش حوصله کنم بعدش برم سراغ خیاطیام...


پ.ن تو کامنتا چند روز پیش نوشته بودم دپرسم و اینا... خواستم بگم الان خوبم. فقط سرم شلوغه.

بوس!


تمام راه ساکت بودیم. حامد موزیک ملایمی گذاشته بود و با تبسمی رضایتمند با آرامش رانندگی می کرد. من هم گیج بودم. هنوز باورم نمیشد که به این راحتی تمام شده باشد. فکر می‌کردم خواب می بینم. خواب خوشی بود! گاهی لبخند می‌زدم و گاهی ناباورانه به حامد نگاه می کردم. گاهی هم می‌خواستم لمسش کنم تا مطمئن شوم که واقعی است! اما این کار را نکردم. می ترسیدم رویای زیبایم مثل حبابی رنگی بترکد و بیدار شوم.

جلوی یک رستوران نگه داشت. بالاخره سکوت را شکست و گفت: اینجا غذاش عالیه، فقط خیلی دیر سرو می کنن. از نظر من خوبه، ولی اگه خیلی گرسنته بریم یه جای دیگه.

نگاهی گیج به سردر رستوران انداختم. بعد دوباره به حامد خیره شدم. طوری که انگار توی خواب حرف می زنم، گفتم: نه... همینجا خوبه. من گرسنه‌ام نیست.

_: پس بپر پایین!

خودش پیاده شد و من داشتم جمله‌اش را توی ذهنم ترجمه می کردم. ماشین را دور زد. درم را باز کرد و با لبخندی به پهنای صورت گفت: علیا حضرت پیاده نمیشن؟ همین الان روشنت کنم، آب بازی حاضرم بکنم، ولی از این قرتی بازیا خوشم نمیاد.

همانطور که نگاهش می کردم، پیاده شدم. بازویم را کشید و گفت: هی نیفتی تو جو! درسته جمال مهروی من واقعاً دیدنیه، ولی وقتی از ماشین پیاده میشی جلوی پاتو نگاه کن.

انگار از خواب پریدم! این همان حامد بود. همان همکلاسی مهربان و دوست داشتنی. خندیدم. بازویم را رها کرد. در حالی که از جو می پرید، پرسید: به چی می خندی؟

بدون جواب سر به زیر انداختم و نگاهی به جوی پهن گل آلود انداختم. از آن طرف جو با لحنی منتظر گفت: آویییین!

سر بلند کردم و گفتم: خب من مثل تو لنگ دراز نیستم. ماشینم اینقدر بیخ جدول پارک کردی که نمی دونم چه‌جوری خودمو برسونم به پل!

دستش را به طرفم دراز کرد. دستش را گرفتم و باز به جو چشم دوختم.

بی صبرانه گفت: خب بیا دیگه!

موبایلش زنگ زد. دستم را کشید و در حالی که کمکم می‌کرد که رد شوم، با دست آزادش جواب داد: محراب سلام.... خوب... تو خوبی؟... اه؟ تو ماشین توئه؟؟؟ تمام وسائلمو زیر و رو کردم. فکر کردم جاش گذاشتم! تو رو خدا برسونش به دستم که الان باتریم تموم میشه!... من تو رستوران ____ هستم.... نخیر به تو شام نمیدم. با آوینم.... جون عمه ات! خوشگلی آخه؟.... نگاه کن یه شارژر می خواد بیاره ها! ببین چه اداها درمیاره! … عزیزم زحمت نکش! میرم یکی دیگه می خرم. خرجش کمتره! والا!... فضول!!!! خب دلم خواست!... خیلی خب نیا! قربانت!

خندان قطع کرد. ناامید نگاهی به نشانه ی باتری گوشی اش انداخت و گفت: دو دقه دیگه میمیره!

گفتم: خب بعد از شام برو ازش بگیر.

_: اصلاً نمی خوام به بعد از شام فکر کنم! دم غنیمته!

با خنده گفتم: این قرتی بازیا اصلاً بهت نمیاد حامد!

_: همه که مثل شما دلشون از سنگ نیست. بعضیا عشقن، بعضیام عاشق!

_: خوبه خودت داشتی دو دقه پیش تهدید می کردی!

_: یه عمر زن ذلیلا رو مسخره کردم. حالام نه فکر کنی از اونام!!! نه... همینجوری ازت خوشم میاد. همینجوری...

_: آره می دونم همینجوری... الکی الکی... منم همینطور.

نگاهی دور رستوران انداختیم. میز دو نفره نبود. یک گوشه دنج سر یک میز چهار نفره نشستیم. گلدان میز را پیش کشیدم و همانطور که با پرهای گل بازی می کردم، پرسیدم: چرا دوسم داری؟

منو را باز کرد و گفت: فعلاً خیلی گرسنمه، چلو کباب رو خیلی بیشتر دوست دارم! تو چی می خوری؟

_: حامد من مرده ی این ابراز احساسات وقت و بی وقت تو ام!

_: خب عزیز من! منم دارم همینو میگم. هرچیزی وقتی داره! الانم وقت غذاست.

_: یعنی نمی تونی یه جمله جواب منو بدی بعد غرق بشی تو اون منو!

_: یکی گفت عاشقی بد دردیه، طرفش گفت گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره! من کاملاً باهاش موافقم.

_: حامد اینقدر اذیتم کردی که دیگه نا ندارم باهات دعوا کنم. می دونی اگه همین امروز صبح بود، الان می‌رفتم سر خیابون تاکسی می‌گرفتم برمی گشتم خونه.

_: برای چی ناراحت میشی عزیز دلم؟! من که نگفتم با کی موافقم! منظورم اونی بود که گفت عاشقی بددردیه! خب خیلی بددردیه. یکی هم گفت عاشقی دل می خواد نه دلیل. با این‌ام موافقم! خب از اونجایی که من فقط دل دارم نه دلیل، ول کن این حرفا رو... چی می خوری؟

_: تو هم مثل بقیه ی مردا فقط شکم داری نه دل!

_: خب شکم همون دله دیگه! تقریباً هم معنی ان! تو جداً گرسنه‌ات نیست؟

_: هرچی تو خوردی منم می خورم.

_: وای چه عاشقانه! تو رو خدا دست بردار! بگیر یه نگاهی بنداز بعدش خوشت نیومد منّتش نمونه سر من!

بی حوصله نگاهی به منو انداختم و گفتم: گرسنه‌ام نیس.

با ناراحتی سر برداشت و گفت: آوین! مثلاً به شام دعوتت کردم ها!

_: خب اذیت می‌کنی دیگه! تازه راست میگم. ظهر خیلی خوردم، هنوز سیرم. یه آبمیوه برام بگیر.

مستأصل نگاهم کرد و گفت: میمیرم برای این جَوّ عاشقانه!


صدایی از پشت سرش گفت: آره اصلاً بهتون نمیاد.

هر دو برگشتیم. با دیدن مریم و محراب متعجب برخاستم. مریم غش غش خندید و گفت: اومدیم مچتونو بگیریم.

گفتم: علیک سلام. خوش اومدین. شایدم ما مچ شما رو بگیریم!

حامد که هنوز سر خوش نشسته بود، گفت: چیه محراب؟ تا با چشمای خودت ندیدی باورت نشد؟ خیال کردی رفیقت هالوئه؟ نه داداش جربزه‌ام از تو خیلی بیشتره!

محراب با تمسخر گفت: جربزه؟ یعنی آدم یه دخترو به شام دعوت کنه خیلی جربزه می خواد؟

حامد دست چپم را که روی میز بود، گرفت و انگشتر را به محراب نشان داد و گفت: نه اینکه ازش یه قول قطعی بگیره جربزه میخواد.

مریم روی سر و کولم پرید و در حالی که صورتم را غرق بوسه می‌کرد، گفت: خییییییلی مبارک باشه! داشتیم آوین خانم؟ نه به اون ادا اصولای ظهرت، نه به شام بیرون اومدنت! حالا بگو این انگشترو چه‌جوری نشون خاله‌ات میدی؟

حامد گفت: خاله خانم خودشون شاهد و ناظر بودن. تو اون مجلس رسمی و ناگهانی فقط جای شما خالی بود!

مریم با ناباوری پرسید: این چی میگه آوین؟

محراب با تعجب پرسید: پسر تو رفتی خواستگاری؟!

خندیدم. مریم صندلی را عقب کشید و در حالی که می نشست، گفت: تا درست تعریف نکنی چی شده، دست از سرت برنمی دارم.

محراب هم نشست و گفت: این شام خوردن داره! حالا سفارش دادین یا نه؟ مریم تو چی می خوری؟

مریم بدون اینکه چشم از من بردارد، گفت: من تو خونه شام خوردم! بهت گفتم من فقط آبمیوه می خوام.

حامد پوزخندی زد و گفت: خانما چه تفاهمی هم دارن!

مریم با تعجب پرسید: مگه آوینم شام خورده؟

حامد شانه ای بالا انداخت و گفت: میگه نمی خورم.

گارسون جلو آمد و پرسید: انتخاب کردین؟

حامد گفت: دو پرس چلوکباب مخصوص با دو تا سالاد و دو تا نوشابه و دو تا نکتار آبمیوه.

مریم نگاهی به من کرد و با خنده گفت: خوب حالتونو گرفتیم ها!

حامد گفت: جبران می کنیم.

مریم گفت: عمراً من با محراب نامزد بشم که شما بخواین حالمونو بگیرین!

محراب گفت: حالا کی ازت خواستگاری کرده که تهدید می کنی؟!

_: گفتم که کلاً بدونی.

محراب با لحنی که معلوم بود بهش برخورده است، گفت: متشکرم. متوجه شدم.

حامد با لحن شادی جو را عوض کرد و گفت: خب بالاخره شارژر منو آوردی یا نه؟ موبایلم مرد!

محراب با چهره ای درهم دست توی جیبش برد و شارژر را روی میز گذاشت.

حامد با صدایی که فقط خودمان شنیدیم با لحن مضحکی گفت: آقا یه کم برق به من قرض میدین؟ خواهش می کنم!

گفتم: تو همچین شب مهمی مردم گوشیاشونو خاموش می کنن که مزاحمای اینچنینی (به مریم و محراب اشاره کردم) رو سرشون خراب نشن، تو دنبال برق میگردی؟!

_: eeeee! بس که من خراب رفیقم فکر نکردم ریجکتش کنم بذارم واسه بعد! یا حداقل نگم کجا و با کی ام!

بالاخره شام را آوردند. من و مریم هم با لجبازی کامل به همان آبمیوه اکتفا کردیم و کلی سر این موضوع خندیدیم و پز دادیم که مراقب هیکلمان هستیم!

بعد از شام هم رفتیم پارک و با وجود سردی هوا نشستیم و بستنی خوردیم و دیروقت به خانه برگشتیم.







نظرات 40 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ق.ظ http://evol.blogsky.com

khanumi man delam barat tang mishe naro morakhasi. man dastanato khali dust daram va jatam hamishe khali mimune age beri.
na ro chon delam mishkane haaaa.

خیلی لطف داری عزیزم
خیلی خسته ام. کارام که سبکتر شد میام...

دنا دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ

ببخشید نظر نمیدم ولی داستاناتون محشرنخیلی دوس داشتم باقی داستاناتون رو هم میخوندماز قبلیا فقط جن عزیزمن رو خوندم مث همیشه عااااااالییییییی ازشکر گرفتم دیگه ندارین؟بووووووسسسسس بوووووووووسسسسسسس!

خواهش می کنم دنا جونم عزیزم
حدود سی تا هستن. ایمیل بده می فرستم برات
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

رعنا دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ب.ظ

سلام دوباره شاذه جون
کجایین؟
راستی من یه سری از داستانهاتون رو ندارم
آقای رئیس 1 و 2 ، همشو، اون داستانه بود غریق نجات بودن اسم پسره کوروش بود ، بقیه چیزهایی هم که ندارم نمیدونم کدومه :(
میشه اینا رو یه جایی آپلود کنین؟
تو پرشین گیگ عضو هستین اگه نیستین دعوتتون کنم
بوس بوس

سلام رعنا جون
همین دور و برا
به محض این که بتونم می فرستم. شاید چند روز دیگه. این روزا خیلی گرفتارم.
تو بلاگ سکای هم جای آپلود دارم. ولی چرا؟ میشه خودشونو برات بفرستم.
بوس بوس

نرگس دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

30 مین دیگه میشه سه شنبه

ابر و باد و مه و خورشید و فلک امروز مانع نوشتنم شدن. یه بار برق رفت. یه بار بلاگ سکای باز نشد. دفعه ی سوم لپ تاپ بازی درآورد. این وسط می خواستم یه ساعت برم بیرون شد چهار ساعت... خلاصه که بالاخره الان آپ شد.

صدف دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ب.ظ

سلام خانوم حال احوال؟ من اینجا نمی دونم به چه اسمی صداتون کنم تو عروسی حیف شد ندیدمتون ..الان اومدم فقط یه عرض سلامی بکنم وسر فرصت بیام داستانا رو بخونمم...وای خیلی ذوق زدم

سلام صدف جون
خوبم. تو خوبی؟ اینجا شاذه ام. یعنی کمباب
منم از دور دیدمت. سلام کردم. ندیدی. بعد دیگه دیر بود داشتم می رفتم. خیلی دلم می خواست زودتر ببینمت.
امیدوارم خوشت بیاد عزیزم

آزاده دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ

شاذه جونم روز مادر و روز زن با تاخیر مبارک

خیلی ممنونم آزاده جون. عیدت مبارک :*)

تکشاخ دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 ب.ظ

جالب بود! فقط نمیشه پیمان وگلنوش از هم طلاق بگیرن؟!و خوب شد اون دو تاپریدن وسط مثلا اوندو تا تنها یی چکار میخواستن بکنن؟

مرسی!
دیگه کاری به کارشون نداریم.
نیمیدونم :))

خورشید دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ب.ظ

امروز دوشنبه می باشد و ما بی صبرانه پشت در های بلاگ شاذه خانوم در انتظار هستیم

متشکرات! بنویسم میام. انشااله تا عصر

مریم خانومی دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ http://rooziroozegari.ir

خاله خاله امروز دوشنبه ست . بیا دیکهههه

نرسیدم بنویسم. انشااله تا عصر آپ می کنم

مونت یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ

هوووراااااااااااا.فردا دوشنبه است.ایشالا وقتی یه روز در هفته میای جبران تمام هفته رو بکنی.

سعی خودمو می کنم :)

آنیتا یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

سلام عزیزم امیدوارم هرجا که هستی موفق باشی وبه کارات هم برسی
ما هم هرهفته منتظر ادامه داستان قشنگت هستیم.

سلام آنیتا جون
خیلی از لطف و محبتت ممنونم

ویدا یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام شاذه خانومی
اپ کن دیه...
مسی گفت اوکی... ایمیلی بهت جواب میده...

سلام ویدا جونی
چشم تا عصر انشااله آپ میشه
خیییییییییییلی ممنونم

نرگس شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

میگم خاله این دفعه رو یه استثنا قایل میشدی و میومدی هدیه روز زن قسمت بعد رو برامون مینوشتی :(
گناه داریما !!!
هفته ای یه باری ؟!!! :-s :(

یکی بیاد به من هدیه ی روز زن بده :)
خیییییلی سرم شلوووغه!

لیمو شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:38 ب.ظ

من عاشق این سرعت عمل تو رسوندن دو تا مرغ عشق تو داستانای شمام دیگه شاذه جون همچین تو یه جلسه همه چی جور شد که والا من کفم برید چه برسه به این آوین بنده خدا که هنوز تو کماست
این مریم بزن پس کله اش بگو خیلیم دلش بخواد چه حاله پسر مردم رو گرفت اونم تو اون فضای عشقولانه اییییش چه بدم میاد از این عشوه ها
خدا که به ما صبر ایوب داده ما هم می صبریم تا شما بیایی
حق داریا یه عالم باید فک کنی بعد بنویسی بعد عینه بچه پر رو ها (خودم رو گفتم به دوستان بر نخوره) میایم در عرض ۵ دقیقه میخونیم بعدشم میگیم تن تن بزار خولاصه خسته نباشی خانم

خودمم کیف می کنم زود بهم برسن :)) کی حوصله داره مثل سال بره و بیاد تا بالاخره طرفین راضی بشن و حالا تاااازه بیا نامزدی بگیر و این حرفا!

آره می زنمش :)) خیلی پرروئه!

خیلی لطف داری که درک می کنی عزیزم. بووووس

رعنا جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ب.ظ

سلام شاذه جون
اینکه به کاراتون میرسین خوبه .. ولی ..
هفته ای یه بار؟
ما گناه داریم که ..
اگه قول بدیم جواب کامنت نخوایم و شما فقط قصه بنویسین میشه هفته ای یه بار کمتر بشه؟
لطفا

سلام عزیزم
باور کن سرم شلوغه.
جواب کامنت اونقدر وقت نمیگیره. نه فکر کردن می خواد نه داستان پردازی!
ولی سعی می کنم پستام طولانی باشه
:******

آزاده پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ب.ظ

شاذه جونم شما ننویسی هم من بازم میام وبلاگت دلم شاد شه از دلتنگی دربیام همیشه شاد باشی [آیکون گل]

آزاده جونم خوش باشی همیشه. خدا دلتو شاد کنه :**********

شایا پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:36 ب.ظ

ای وای ببخشید باز من اسمم یادم رفت

جدی برای خودت هم همین حس رو داره؟

میگم که ندا که بالاسر کامنت قبلیم اسم کتابایی که دوست داشته رو گفته یهو یاد کیوان افتادم! یهویی حوس کردم برم یه سر به کتاب قبلیات بزنم! اگر امروز وقت کنم حتما..... در ضمن آقای رئیس رو جا انداخته

سعی می کنم یادم بمونه 158 اول آی پی کاناداست. دوست کانادایی دیگه ای ندارم :)

والا!!! وقتی میشینم به کلی زمان از دستم میره. هرکار واجبی هم داشته باشم هی میگم بذار این یکی صفحه رو هم چک کنم، بذار یه نگاهی به میلام بندازم، بذار ببینم کی آپه، بذار..... وووو میشه خیلی! بعد حالا هی چپ چپ به لپ تاپ بسته نگاه می کنم و به خودم میگم روشنش نمی کنی ها!!!

اینا رو تازه خونده بود که گفت. خیلی ممنونم. لطف داری. منم کیوان رو خیلی دوست دارم. برای این که با عشق خاص به یه خانم عزیز نوشته بودم و براش خیلی تلاش کردم، خیلی قبل از این که وبلاگ داشته باشم.

لادن پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ق.ظ http://ladan3.persianblog.ir

سه سال از من جوانتری
من یه پسر و دختر دارم

از آشناییت خوشوقتم :)

لادن چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ق.ظ http://ladan3.persianblog.ir

وای لجباز... ده دختر حداقل شب نامزدی یه کم کوتاه بیا...

دیگه دیگه :))

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ق.ظ

ترک نت همیشه خوبه. من خودمم تو ترکم :))
خدا رو شکر که بهتری. سرشلوغ هم تازه خوبه!‌ من از اینکه حوصلم سر بره خوشم نمیاد!
میدونی چه حسی بهم دادی؟ حس کردم کار بدی کردم تنبیه شدم مثل مامانا که با بچه هاشون قهر میکنن میگن از این به بعد فقط سه روز در هفته شام درست میکنم
بخدا منظوری ندارم شاذه جونم ها فقط دیدی یه لحظه یه چیزی میاد تو مغز آدم؟ دلم خواست بهت بگمش چون شبیه سازی بامزه ای بود
این قسمتم اونجاییش که مریم سورپرایز شد و گفت حالا چطوری میخوای این حلقه رو به خالت نشون بدی باحال بود.

اسمت یادت رفته!
آره خوبه :)) روزی پنج شیش ساعتم رسیده به دو روز یه بار اونم یکی دو ساعت تقریبا

:)) طفلکی! من قصد تنبیه نداشتم. در واقع خودم بیشتر از همه تنبیه شدم. آدم بشو هم نیستم که! سرم خلوت بشه باز همون آشه و همون کاسه!

آره بامزه بود. چون واسه خودمم همین حس رو داره :)

مرسی :****

ندا چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ http://enediey.persianblog.ir/

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای شاذه داستان عروس کوچکت بییییییییییییییییییییییینظییییییییر بود! یعنی خیلیییییییییییییییییی عالیی بود! کلی کییییییف کردم!‌
بابا بیا اینا رو چاپ کن! چرا نمی دی چاپ واقعا؟
عاااالین داستانات! اون جن عزیز من و عروس کوچک و کیوان و خانواده ش و جادویه گیسویه او همشوووووووووووووووووووووووووووووووووون معرککککککککه بوووووووووووووووووووود

خیلیی عالی بود! اگه بازم داستان داری بفرس برام
بوووووووووووووووووووووووووووس........

مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!!!!!
خوشحالم که خوشت اومده :**********************
لذت این که دوستام بخونن و لذت ببرن خیلی بیشتره تا چاپ کنم و فکر فروش و پول و دردسراش باشم.
مرسی از اییییییییییین همه لطفت
دو سری فرستادم نه؟ حدود سی تا باید باشن. اگر دو سری فرستادم دیگه ندارم.
بووووووووووووووووووووووووووووووووس...

خورشید چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ

از اونجایی که ما دوستای با کمالات و فهمیده ای هستیم شرایط شما رو درک میکنیم و دندان روی جگر میگذاریم و میشینیم به امید دوشنبه ها تا بنویسی خانوم شاذه خانوم
میبینم که مریم و محرابم بلههههههههههه

بسیار از دوستان با کمالات و فهمیده ام متشکرم. بوووووس فراوان!

بلهههههه :))

ویدا سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ب.ظ http://vdaa.persianblog.ir

ایششششش.... از دست حامد گاهی حرصم میگیرههههههه.....

میمرد بگه چون تو خوبی... خوشگلی؟!!!
یه کم بهش جملات عاشقانه یاد بده شاذه جون.. تو زندگیش لازمه...

آره گاهی بدجور حرص میده :))

لابد میمرد دیگه :)))

باشه حتما یه کلاس ویژه براش میذارم :**********

مونت سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ب.ظ

واااااای چه زود دوشنبه شد!

نه بابا هنوز خیلی مونده :دی

ویدا سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ http://vdaa.persianblog.ir

شاذه جون سلام
به مستانه گفتم... الان جواب مسیجمو داد....
میگه این بزرگ ترین تفریحه واسش. هر موقع دوس داری بفرست!

بلا سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ

up

فعلا فرصت ندارم. شرمنده...

سحر سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ق.ظ

برات میل دادم.
حوصله داری؟

maryam سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ق.ظ

دوشنبه ها فقط؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی دیر به دیره که خب
گناه داریم باید کلی چشم انتظار باشیم.

واقعا فرصت ندارم! باور کن...

مونت دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ب.ظ

ممنون.موفق باشی خانم عزیز.بوس.خداحافظت.

خیلی متشکرم دوست جونم. سلامت باشی

پرنیان دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ایشالا کارات زوده زود تموم شن که بتونی بیشتر بیای نت.
دکککی!!اولین شام بعده نامزدی با حضور ۲ عدد سر خر!من جا پسره بودم جواب موبایلمو نمی دادم.
اینقده دوست دارم تو خیابون از رو جوب بپرم!!خیلی کیف می ده!!

سلامت باشی. انشااله...

خداییش! هرچی به الهام بانو گفتم آخه چین این وسط؟ گفت نمیشه باید باشن!
ها منم خیلی دوست دارم. ولی نمی دونم چرا مردم متعجب میشن همچین چپ چپ نگاه می کنن؟! :))))

آزاده دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ

مثل همیشه عالی تموم شد برای منم دعا کنین

شاد باشین

تموم نشد. هنوز ادامه داره :)
خیلی ممنون :******
خوش و خرم باشی عزیزم :*********

نینا دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:12 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

نچ مطمئن شدم حوصله ش نداشتین. خوب صبر میکردیم مکشلی نبود
میدونین فکر کنم از دوری منه هیچی بهتون الهام نمیشه. اومدم خونه مادر خدمت شمام میرسم ببینم چطورینننن؟
بعلله دیگه. ای میس یو
راستی صبحی کلیی خوچال شدم واسه دخترتون. خواستم واسش جک بفرستم دیدم هیچی مناسب اون که بفهمه و بخنده ندارم. دیگه گشتم یکی فرستادم که اونم نمیدونم درست بید یا نبیدتازه فهمیدم میگن جکه مناسب سن طرف نیست یعنی چی همیشه فکر میکردم مسخره بازیه

آره تخریباً!!! :))
حتما دلیلش همینه!
آی میس یو تو :******
مرسیییی. براش ترجمه کردم :)

نرگس دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

هه هه !
خو این پسره چرا اذیت میکنه ؟!!

:)
مرض داره :))

سحر (درنگ) دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ

به همین راحتی! به همین سرعت! خب حق داره باورش نشه!
واقعا گیجه دختره
عکس العمل بقیه دیدنی خواهد بود
دوست من باشه عمرا باور کنه به این سرعت اتاق افتاده. حتما فکر میکنه از چند وقت پیش پیش اومده و من بهش نگفتم!
اوه. حالا چیزی نگفت که میگه اذیتم میکنی!
خب بقیه شو بخونم
ای مریم فضول واسه چی شبیه پاشده با محراب اومده بیرون؟ هان؟ هان؟ هان؟
نه دیگه مریم زیادی داره ا محراب صمیمی میشه ها! اوا!
قضیه آوین و حادم خیلی فرق میکرد. ولی اینا دارند پررو بازی دری میارن. نه به تو دانشگاه که چشم دیدنشم نداشت و نه حالا!
.
.
.
و ادامه ماجرا! دوشنبه آینده!

حالا باید کلی چشم انتظار باشیم.

خیلی قشنگ بود. مرسیییییییییییییی
مرسی

بهله :))
آره :))
آخ گفتی! آره بعضیا اینجوری فکر می کنن :(
محراب زنگ زده ازش پرسیده خبر داره که آوین با حامده؟ اونم چون باورش نشد با محراب اومد که با چشم خودش ببینه!
آره خیلی پررو شدن!

خوش باشی عزیزم
خیلی ممنوووووووووووون
بوووووووووووووووووووووووس

مریم خانومی دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ب.ظ http://rooziroozegari.ir

سلامم خاله
هی داشتم نا امید میشدما . هی گوفتم کوجای کوجایی .
چه خبر ؟؟؟
دوشنبه ها فقط؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی دیر به دیره که خب:( خاله حداقل هفته ای 2 باررررر .
لفطننننن . خواهش می کنمممممممممم
تو رو خدااااااااااا


هی :دی واقعن خب چه معنی میده آدم اون شب گوشیشو جواب بده ؟ :دی
ولی خوبه ها آدم دوس جوناش بیان پیش ش. هورااا

سلاممم عزیزم
گفتم که یه هفته دیگه میام. سر یه هفته اومدم دیگه!
باور کن خیلی کار دارم. والا من که عاشق نوشتنم!

خداییش چه معنی میده؟!!
آره خوش می گذره :))

سحر (درنگ) دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ب.ظ

سلام :)
خوبم. خدا را شکر که خوبی!
کمی اشکال نداره. خیلی هم خوبه! البته نه واسه ما. واسه تو! واسه ما که خوبه هر روز داستان بخونیم. ولی خب خودم معتادم به نت میدونم آدم ترک کنه چقدر بیشتر به کارهاش میرسه!
چقدر عالی! پس هفته ای یه قسمت رو داریم. آخ جوووووووووووووووووووووووووووووووون!

حالا یه بار الهام بانو میخواد ادامه بده ها! تو بگو میخوام تموم کنم. چیکارش داری. ما خوشم میاد طولانی باشه!
قبول باشه. التماس دعا!
به منم سر میزنی دیگه؟
دپرس! نه. دوست من حالش خیلی هم خوبه!
بووووووووووووووووووووسسسسسسس

سلام :)
خدا رو شکر :)
آره منم بدجور مهتادم :)) از کار و زندگی میفتم.
خیلی ممنوووووووووووووووووون!
نه کاریش ندارم. فکر می کردم می خواد تموم کنه ولی نکرد.
سلامت باشی عزیزم
البته!
آره خوبم خدا رو شکر :)
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

سخر (درنگ) دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ

اووووووووووووللل؟

همون دور و برا :)

ستاره دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ

به به بسر عالی بود هم محراب و مریم شگفت زده شدند هم این محراب بد بخت فهمید کلی راه مونده تا مریم خانم بله را بگوید. بسیار بسیار از دیدن قسمت جدید داستان مشعوف شدم قربونت بوس

متشکرات فراوان!
خیلی ممنون!
بوس بوس!

baran دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ب.ظ

motmaenan aval nistam!! akhey heyf shpd dir be dir miayn ama belakhare khodetam bayad be krat beresi! booooss

حالا دومم خوبه :)
خیلی ممنونم که درک می کنی
بوووووووووووووس

Bella دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ

اه حه دوستای فضولی
خاله حرا اینقد کم نوشتی ایشششششششششش

خیلیم بامزه ان :))))
کارررررر دارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد