ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالویی (۱۰)

سلاممم

خوبین؟ منم خوبم. کمی با لپ تاپ دعوام شده حرصم گرفته! گوگل کرومم دلش آپدیت می خواد احتمالاً، صفحه ی مدیریتمو باز نمی کنه. فایر فاکسم که هرچی قسمش بدم که فونتمو بکنه دوازده باز آخر بار ده سیو می کنه میره. شما یه لطفی بکنین کنترل + بزنین زوم شه ، چشم و چارتون در نیاد.

این قصه هم به سر رسید و کلاغی نبود که به خونه اش برسه یا نرسه. ببخشین که به خاطر مشغله ی فکری و جسمی در طول این قصه حس نوشتن نداشتم و اونی که باید در نیومد.

تعطیلات بهتون خوش بگذره. ما که برنامه ی سفری نداریم. ولی به هر حال عیده و همه مشغول دید و بازدید. انشااله دو سه هفته دیگه قصه ی بعدی رو شروع می کنم.


ستایش آخر هفته ی بدی را گذراند. مادربزرگش مریض شد و پنج شنبه شب او را به بیمارستان بردند و در سی سی یو بستری کردند. روز جمعه با نگرانی گذشت. روز شنبه هم به اصرار مادرش به مدرسه رفت. اصلاً دلش نمی خواست برود. اما مامان و سمیرا قانعش کردند که با نرفتنش کمکی نمی کند. معلم فیزیک کلاس فوق العاده گذاشته بود که تا سه بعدازظهر طول کشید. از مدرسه مستقیم به بیمارستان رفت. ساعت پنج وقت ملاقات تمام شد و به زور بیرونش کردند. فقط مامان ماند. سمیرا با دوستش کار داشت رفت. بابا هم ستایش را به خانه رساند و خودش دنبال کارش رفت.

ستایش عصبانی بود. نگران بود. داد می زد و حرص می خورد. لباس عوض کرد. دست و صورتش را شست. اما فایده نداشت. اشکش بند نمی آمد. ساعت پنج و نیم بود که با صدای زنگ در از جا پرید. نگاهی به اطرافش انداخت. هوا تاریک شده بود و او نفهمیده بود. نگاهی ساعت انداخت. منتظر کسی نبود. حوصله ی هیچ کس را نداشت. ولی وقتی دو سه بار دیگر هم زنگ به صدا درآمد، از جا برخاست تا مزاحم را رد کند برود.

با صدایی گرفته جواب داد: کیه؟

_: هاتفم. باز کن.

دستش روی دکمه ی آیفون لغزید. گوشی را سر جایش گذاشت و با نگاهی گنگ به روبرو خیره شد. هاتف؟ قرار بود ساعت شش بیاید. تازه یادش آمد. ولی هنوز که پنج و نیم بود!

در اتاق به سرعت باز و به دنبال آن چراغ راهرو روشن شد. ستایش هنوز کنار آیفون به دیوار تکیه داده بود. هاتف سلامی کرد، وارد شد و چراغ هال را روشن کرد. ستایش با صدای خسته ای گفت: سلام... زود اومدی.

هاتف نگاهی نگران و عصبانی به او انداخت. جلو آمد. دستش را بالای سر ستایش به دیوار تکیه داد و گفت: نه اتفاقاً دیر اومدم. این چه قیافه ایه دختر؟

ستایش گیج و گنگ نگاهش کرد. بالاخره آرام گفت: حالم خوبه.

از زیر دستش بیرون آمد و روی مبل نشست. هاتف بالای سرش ایستاد و گفت: مشخصه که خوبی! هادی می گفت عصری خیلی بی قراری می کردی.

ستایش سر به زیر انداخته بود. خسته و بی حال بود. پرسید: چرا باهام دعوا می کنی؟

هاتف نشست. به طرفش خم شد و با عصبانیت گفت: از این که یه آدم زنده رو بکشن و تو قبر بذارن و براش عزاداری کنن، متنفرم. مادربزرگت هنوز زنده اس و قرار هم نیست بمیره.

_: ولی اون مریضه هاتف. عزیز منه! نباید گریه کنم؟

_: نه! برای چی گریه کنی؟ به جای گریه کردن بشین فکر کن که چکار کنی که زودتر روحیه و امید به زندگی بهش برگرده. برو خونه شو برای برگشتنش آماده کن. همه جا رو تمیز کن. ملافه های تختشو عوض کن. یه دسته گل رو میزش بذار. چه می دونم!

با دلخوری رو گرداند.

_: فقط این نیست. امروز با دبیر فیزیک دعوام شد.

_: خب که چی؟ باید بشینی زار بزنی؟

_: اعصابمو خورد کرده.

_: اصلاً برام مهم نیست.

_: نه هیچی برات مهم نیست. از کی دلخور بودی که اومدی سر من خالی می کنی؟

هاتف تکیه داد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: من نیومدم باهات دعوا کنم.

_: حالا که داری می کنی!

_: فقط می خواستم یه شوک بهت بدم یه کمی از تو خودت بیای بیرون.

_: متاسفم. موفق نشدی. حوصله ی درس خوندن ندارم. دیگه مزاحمت نمیشم. می خوام ترک تحصیل کنم.

_: مگه مردم مسخره ی تو ان یه روز شروع می کنی، یه روز ول می کنی؟

_: از دبیر فیزیکمون متنفرم. نمی تونم یه سال دیگه هم تحملش کنم. از درس ریاضی هم بدم میاد. تو هم هیچ حقی نداری که مجبورم کنی بخونم.

_: من مجبورت نکردم بری مدرسه، بهت گفتم بیکار نباش. تو افسرده بودی. بیکار بودن برات سمّه. تا کی می خوای بشینی فکر کنی که سیاوش می تونست چه بلاهایی سرت بیاره، یا من چقدر ازت بدم میاد؟

_: راستی چقدر از من بدت میاد؟ اگه مثل سیاوش دست بزن داشتی، الان دلت می خواست یه کتک سیر بهم بزنی.

هاتف رو گرداند و غرید: دیوونه!

از جا برخاست. دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و پرسید: اگر من ازت بدم میومد، الان اینجا بودم؟

_: نه. ولی از چی می ترسی؟ چرا اذیتم می کنی؟

هاتف با درماندگی نگاهش کرد. دوباره رو گرداند و گفت: من نمی خوام اذیتت کنم.

به طرف در رفت.

_: نرو هاتف. امشب باید بهم بگی. همه چی رو...

_: من به مامانت قول دادم. مجبورم نکن که بزنم زیر قولم.

این را گفت و از در بیرون رفت. ستایش به دنبالش دوید.

_: وایسا. به مامانم زنگ می زنم. تو باید بهم بگی.

هاتف سری تکان داد و ایستاد.

ستایش به مادرش زنگ زد. مامان با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، جواب داد: ستایش؟

_: سلام مامان.

_: سلام عزیزم. چه خبر؟

_: مامان بزرگ چطوره؟

_: همونطوری که بود.

_: مامان... هاتف چه قولی بهت داده؟ چی رو دارین از من قایم می کنین؟

_: هاتف اونجاست؟

_: آره.

_: بذار برای بعد عزیزم. امشب درستو بخون.

_: نه. من می خوام امشب بدونم. از این موش و گربه بازی خسته شدم.

_: موش و گربه بازی؟ هاتف بهت چی گفته؟

_: هاتف بهم هیچی نمیگه!!!  میگه به مامانت قول دادم.

مامان آهی کشید و گفت: انگار جلوی سرنوشت رو نمیشه گرفت. بگو بهت بگه!

_: یه دنیا ممنونم مامان جون!

قطع کرد و پیروزمندانه به هاتف نگاه کرد.

هاتف خندید و گفت: حاضر شو بریم بیرون. تو که نمی خوای درس بخونی.

ستایش ظرف دو دقیقه حاضر شد و به دنبال هاتف بیرون رفت. هاتف گفت: متاسفم که باید پیاده بیای. ماشین ندارم.

ستایش آهی کشید و گفت: می دونی... سیاوش یه بار ازم پرسید چه ماشینی دوست دارم؛ می خواست برای تولد هیجده سالگیم برام بخره.

_: خب؟

_: من اگه علاقه ای داشتم، موقعیتشو داشتم. سیاوش همه چی داشت غیر از اونی من می خواستم.

_: و من دارم؟

_: تو فقط همونو داری، و من به همون دلخوشم.

بعد با سرخوشی اضافه کرد: تازه پیاده روی دوست دارم.

_: خوبه. منم دوست دارم.

_: خب؟ من منتظرم!

_: باشه. میگم. از کجا شروع کنم؟

_: از اول اولش! ببینم نکنه تو وبلاگ منو اتفاقی پیدا نکردی!!!

_: نه دیگه... اون اتفاقی بود. خیلیم خوشم اومد. از شخصیتت، از پاکی کودکانه ات و بقیه ی چیزایی که برات نوشتم. هیچ منظور دیگه ای هم نداشتم. اصلاً دلم نمی خواست از راه دور یه رابطه ی جدی رو شروع کنم. ممکن بود هیچ کدوم از ما تو دنیای واقعی اونی نباشیم که تصور کرده بودیم. پس هر موضوع جدی تری رو گذاشتم برای بعد از برگشتنم. ولی تو ناراحت شدی و تصمیم گرفتی به سیاوش جواب بدی. وقتی شنیدم ازت خواستگاری کرده، جوش آوردم. می دونستم چرا این کارو کردی و واقعاً چی می خوای. به بابا گفتم سریع ازت خواستگاری کنه. ممکن بود که برگردم و اصلاً ازم خوشت نیاد. ولی مطمئن بودم ضربه ای که من بزنم قابل تحمل تره تا سیاوش! تو هم که نمی خواستی صبر کنی! ولی بابات گفت جواب قطعی رو دادین و همه چی تموم شده.

_: ولی هیچ کس به من هیچی نگفت!

_: به فرض که می گفت! یه چیزی شبیه همونی که وقتی پرسیدم چرا به من نگفتی، جواب می دادی! از من عصبانی بودی. ولی یه درصد احتمال می دادم منو ترجیح بدی و همون یه درصد ارزش امتحان کردنو داشت، که البته نتیجه ای نداد.

_: خب؟

_: شبی که با سیاوش دعواتون شد، بابات پشیمون بود. برگشت و به من گفت کاش تو زودتر پا پیش میذاشتی و این اتفاق نمیفتاد. گفتم به هر حال من هنوزم سر حرفم هستم. گفت الان که نه... نامزدی بهم خورد. یکی دو هفته هم گذشت. با مادرت حرف زده بود که اونم گفته بود، من توبه کار شدم قبل از بیست سالگیش اصلاً نمی خوام حرفشو بزنیم.

_: کاش بهم گفته بودن!

_: نمیشد. از این طرف مامان خودم بود. می گفت اگه اینجوری بشه من چه جوری تو روی خواهرم نگاه کنم؟ حداقل بذار یه سال بگذره. خب... خودمم دلم می خواست بعد از یک سال فکرشو بکنم. آبا از آسیاب بیفته، هادی بره سر خونه زندگیش، همه چی آروم بگیره و با خیال راحت پا پیش بذارم. ولی من آب بخورم سمیرا به مامانت میگه. ظاهراً دیروزم بهش گفته بود من دیگه دارم خیلی تند میرم. مامانتم زنگ زد بهم. درست قبل از این که حال مامان بزرگت بهم بخوره. ازم قول گرفت که بکشم کنار و بذارم تو راحت باشی. منم قول دادم.

_: یعنی سمیرا هم از همه ی این جریانات خبر داشت؟

_: اگه می خوای سر منو بذاری رو سینه ام، بذار. حتی هایده هم می دونه.

ستایش چرخی زد. روبروی او قرار گرفت و با لبخند نگاهش کرد. بالاخره خندید و گفت: حیف که امشب خیلی خوشحالم! والا تکه بزرگت گوشِت بود!

_: نیشتو ببند دختر! خجالت بکش! نازی عشوه ای... حالا فکر می کنم بعداً جواب میدمی... خوبه والا!

_: آ... اوووم... باشه. می دونی من فعلاً که قصد ادامه تحصیل دارم...

_: از شنیدنش خوشحالم.

_: بعداً فکر می کنم بهت جواب میدم.

_: اوکی...

_: میگم چطوره به جای مدرسه برم کلاس فرانسه؟

_: یا یه کاری رو شروع نکن، یا اگه می کنی تمومش کن.

_: ولی من می خوام فرانسه بخونم. خیلی دوست دارم.

_: اونم به چشم. یادت میدم. ولی اول مدرسه تو تموم کن.

_: مگه فرانسه بلدی؟

_: هم اتاقیم یه فرانسوی مسلمون بود. در حد حرف زدن روزمره یادم داده. نوشته بودم که.

_: هان! همون که اصلیتش الجزایری بود؟

_: آره. ببینم این همه جنگیدی که برگردیم سر حرفای همیشگی؟ بدون بحث ازدواجم می تونستیم راجع به درس فرانسه حرف بزنیم.

_: هان خب... من چی بگم الان؟ هرچی بگم می گی جوگیر شدی، مسخره ام می کنی!

_: آخه بالاخره سوالی... شرطی... حرفی...

_: خب... تو شروع کن.

_: ممکنه نامزدیمون طول بکشه. مشکلی نداری؟

_: این یه حرف تازه بود مثلاً؟

_: نه. جهت یادآوری گفتم. بازم جهت یادآوری باید بگم برای این که روابط مامان و خاله ام بهم نخوره، یه مدتی نباید علنیش کنیم.

_: باشه. حالا که خیالم راحته که دوسم داری، عجله ای ندارم.

_: خوشحالم که خیالت راحته. ولی من همچو ادعایی نکردم!

_: شاتووووووووت!

هاتف غش غش خندید.

 

پایان

دوشنبه 23/12/1388

نظرات 39 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

شاذه دستم بهت برسه کشتمت.
از درس افتادم با این همه داستان
اما خوشحالم چون وقتی داستان میخونم حالم بهتر میشه


انشاالله حال مائده خوب میشه و همتون خوشحال میشین

سحر (درنگ) شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ب.ظ http://derang27.mihanblog.com/

سلام
خوبی؟
هنوز نت قطعه؟؟؟؟

سلام
خوبم. تو خوبی؟
ها متاسفانه :((

هوووم شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ

امروز مینویسی دیگه تعطیلات تموم شد

کاش می تونستم...

ninna پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:20 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

سیلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خاله جونم

خوبین؟

اینترنتتون درست شده؟ گویا داستان مینویسین هان؟ فوضولیم گل کرد. زودی بینیویسین ما که اومدیم

سیلااااااااااااااااااام عزییییییییییییییزم
خوبم. تو خوبی؟

نه :((((((((((
نیدونم...

سرحر (درنگ) چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ

سلام
اینجا را دیدم ذوق کردم
http://www.forum.98ia.com/t25434.html

سلام
با دایال آپم. هرکار می کنم صفحه اش باز نمیشه :((

ندا چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:45 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

من اولین نظر رو توی این پست دادم!!امیدوارم آخرین نظر این پست هم، این نظر من باشه
زووووووووووووود آپ کن!!!!!!
بوووووووووووووووووووووووس.......

نه بابا امیدی نیست :((
بووووووووووووووووووووووووس...

پرنیان دوشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

داستان جدید کی شروع می شه؟دلم تنگ شده.هم واسه تو هم واسه داستانات :)

یکی شروع کردم تو ادامه اش موندم. اصلا نمی دونم می خواد به کجا برسه. بعد نتم نداریم. با این دایال آپم اصلاً صفا نداره :(
منم دلم خیلی برات تنگ شده
بوووووووووووووووووس

سحر (درنگ) یکشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام عزیزم
خوبین؟؟
امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشید

سلام سحر جونم
خوبم. ممنون. تو خوبی؟
خوش و خرم باشی

آزاده پنج‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ

سلام آیلا جونم:*:*

عیدتون مبارک:*

انشا... سال خیلی خیلی خوبی داشته باشین:*:* پر از برکت و شادی

سلام آزاده جونم :*******

مبارکت باشه. خوش باشی عزیزم:*********

خورشید چهارشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ب.ظ

سال نو مبارک مامانی آیلا جونم

سال نوی تو هم مبارک خورشید جونی :**********

s.v.e سه‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:03 ب.ظ

salam khubin? yani tamoom shod?taze dasht be oj miresid.ali bood.vajh tashaboh ba man ziyad dasht

سلامممم
خوبم. تو خوبی؟
جدی؟ نیومد دیگه...
چه جالب :)

ملودی دوشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام عزیزم اول از همه سال نو به خودتو خانواده ت مبارک باشه و ایشالا بهترین وبهترین سال باشه براتون.آیلا جون گلم نمیدونی چقدر دلم برای خودتو نوشته هات و داستانات و همه چی تنگ شده بود.خوشحالم که میتونم دوباره بخونمشون.موفق باشی قربونت برم منم اینا رو سیو میکنم دونه دونه بخونم کلی کیف کنم بووووس

سلام ملودی جونم
منم بهت تبریک می گم و امیدوارم سال جدید برات روزای خوشی رو به ارمغان بیاره عزیزم :***
متشکرم بوووووووووووس

سحر یکشنبه 1 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:01 ب.ظ

سلام عزیزززززم
خوبی؟
سال خوبی برات آروز میکنم

سلام گلمممممممم
خوبم. تو خوبی؟
ممنونم. مبارکت باشه :*)

Miss o0o0om شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:55 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

ایلا جونم...اومدم سال نورو بهت تبریک بگم...امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشی......

متشکرم اوووم جونم
مبارکت باشه

ساناز جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:55 ب.ظ

جرا جواب منو نمیدی

در چه مورد؟ شاید سیو نشده. میرم ببینم چی بوده؟

خورشید جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ب.ظ

واای آیلا جون ببخشید من ادیر اومدم ..انقدر این روزا درگیر بودم قسمت آخر داستان رو تو 3روز خوندم من دلم آگاه بود که این دو تا جوون بهم میرسن

خواهش می کنم عزیزم. مهم نیست. :*****

شکر پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:21 ب.ظ

دوسش داشتم

میسی :*)

سحر پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:33 ب.ظ

داره عید میشههههه
بوووووس
بیخیال کارها!

آره ولی کار خونه نه عید می شناسه نه تعطیلی نه هیییچی :) همینجور یه سیکل بی پایان...
بووووووووووووس

بلوط پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام آیلا جونم
خوبی؟
می خواستم پیشاپیش سال نو رو بهت تبریک بگم خانومی
الهی که سال خیلی خوبی رو در پیش رو داشته باشی

سلام بلوط جونم :*)
خوبم. تو خوبی؟
متشکرم. منم بهت تبریک میگم
انشااله تو هم سال خیلی خوبی در پیش داشته باشی

جودی آبوت پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:12 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

سالی پر از شادی و سلامتی براتون آرزو دارم [قلب]

متشکرم. به همچنین :*)

سحر چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:21 ب.ظ

سلاااام
رومبلی ها تموم شد بالاخره؟
خسته نباشی
بوووووووووسسسسسسسسسسس

سلامممم
نه بابا... نمی شینم بدوزم! تنبل شدم اساسی! یعنی یه خورده هم مشغول بقیه ی خونه ام، نمیام سر اینا. منتظرم خدا بزنه پس کله ام یه کار عجله ای پیش بیاد اجبارا تمومشون کنم :دیییی
سلامت باشی
بوووووووووووس

بهاره چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:55 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

آیلا جانم سلام
خوبی دوستم؟
خیلی ممنونم ازت بابت پیامهای گرم و دلگرم کننده ات عزیز دلم... مرسی که تنهام نداشتی
چون ممکنه نتونم دیگه بیام نت تا اواسط تعطیلات... برای همین از الان عید و بهت تبریک میگم دوست خوبم و برای خودت و خونواده ی محترمت سالی سرشار از شادی و سلامتی آرزو میکنم:-*
شاد و سرفراز... در پناه حق باشی

سلام بهاره جون
خوبم. تو خوبی؟
خواهش می کنم عزیز
متشکرم . برای شما هم سال خوبی باشه انشااله
خوش و خرم باشی :****

مونت سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:14 ب.ظ

بسیار جالب بود.خسته نباشی دوست من.بووووس.بغغغغغغغغغغل.

ممنونم عزیزم.
بووووووووووووس
بغغغغغغغغغغغغغل

دنا سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:24 ب.ظ

خیلی خوب بوداخی

مرسی دنا جونم بوووووووووس

ندا سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:51 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

یه چی بگم؟نه نمی گم!

اه بگو دیگه ندا اذیت نکن! :)

خانوم گلی سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:09 ق.ظ http://www.m-ylife2.persianblog.ir

خسته نباشی آیلا جون.
ممنون بابت این داستان قشنگت.عالی بود.
سال خوبی داشته باشی گلم.

سلامت باشی عزیز
خواهش میشه
تو هم همینطور :********

نازلی سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:35 ق.ظ

salam
khoobi? ghashsang bood , be do sal nakeshid hads mizadam. ina holtar az in harfa boodn.
miboosamet .sale khoobi dashte bashi.

سلام
خوبم. تو خوبی؟
اره بابا :))
تو هم سال خوبی داشته باشی
بوس بوس

آزاده سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:15 ق.ظ

از نظر بی قصه بودن نوگفتم از اینکه تا دو هفته نیستین گفتم

خوش بگذرد خیلی امیدوارم سال تولد من سال خوبی برای شما باشه خواستم عنوان کنم که سال تولدم ببره دعا کنین سال خوبی برای منم باشه

عزییییییییزم! هستم. من که ترک نت نمی تونم بکنم. فقط قصه ی جدید ندارم الان. یهو هم می بینی الهام حمله کرد و با یه قصه ی تازه زودتر برگشتم.
به تو هم خوش بگذره عزیزم. به فال نیک می گیرم گلم. حتما که امسال سال توئه و به همه ی آرزوهات می رسی
بوووووووووووووووس

shaya سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ق.ظ

ye dastane ghashange digeye shaze yi ham tamoooom shod :D
bahal bood. kash dastanaye vagheyi ham hamishe injori khub tamom mishodan

خیلی ممنونم شایا جون
کاش...

پرنیان دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:45 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

جمله آخریه هاتف خیلی بامزه بود
زودی با یه داستان جدید برگرد خوب؟!

مرسی :)
انشااله :)

گل بانو دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:11 ب.ظ http://golbanoo22.blogfa.com

مرسی که آخرش شاد تموم شد قشنگ بود ما منتظر بعدیش هستیم هیچ جا نمیریم همین جا نشستیم

من همیشه پایان قصه هام خوشه :)
خیلی ممنونم عزیزم :*******

آزاده دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:37 ب.ظ

ا؟ تموم شد تا دو سه هفته دیگه؟

عید خوش بگذرد، برای منم دعا کنین موقع سال تحویل

دو تا قصه تو نود هشتیا هست نویسنده شون اسمش هست لیلیان پک. یکی رویای روی تپه اون یکی هم گمونم یاغی عشق. شبیه قصه های مننن. می تونی دانلودشون کنی این دو سه هفته بیکار نباشی.

امیدوارم به تو هم خوش بگذره عزیزم و سال خیلی خوبی داشته باشی. حتما به یادت هستم :********

سحر (درنگ) دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:50 ب.ظ http://derang27.mihanblog.com/

به به قسمت جدید
سلام
ا قسمت آخره.
طوری نیست حتما جالبه.
وای کلی کار نکرده دارم. تو هم حوصله داری با لپ تا آخر سالی دعوا میکنمی خواهر!
چشم ما روشن. دختره تو خونه تنهاست هاتفم رفت تو. وای وای وای
نظر هاتف جالبه!
هوم! قشنگ بود
مرسی

:)
سلام
آره
امیدوارم
منم همینطور. هنوز رومبلیا رو ندوختم!!! اون پا میذاره رو دمم!! :دی

وای وای وای... واسه همین هاتف گفت بریم بیرون!
کدوم نظرش؟
ممنونم بووووووووووس

maryam دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:45 ب.ظ

عجب سر موقع رسیدم
فوق العاده است کلی دلم رو شاد کردقصه های شما راستی سال نو هم جلو جلو مبارک

just on time! :))
متشکرم. سلامت باشی
ممنون. مبارکت باشه :*******

hamsaye:) دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:42 ب.ظ

enshala saale kheili khubi baraye dustan bashe eidet mobarak

انشااله. متشکرم. عید تو هم مبارک :*)

الهه و چراغ جادو دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:11 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

الهیییییییییییی :))
خوش گذشت . داستان خوبی بود
:-**************

مرسییییییییییییی :))
خوشحالم. ممنون
:****************

الهه و چراغ جادو دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:59 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

سلاااااااام
فکر کردم بدقولی کردی امروز نمینویسی
قسمت آخره خو!
برم بخونممممممممممم

سلاااااام
نه بابا. چند روز بد خوابیده بودم صبحی خوابیدم! دیگه شد عصر.
بفرما :)

ندا دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:56 ب.ظ

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!
بلاخره به هم رسیدن
چه شیرین بود داستانت
واقعا عالی بود.....
توضیح هات و تعریف صحبتات توی داستانات یه جور خیلی نازه که من خیلیییییی حال می کنم
بووووووووووووووووووووووووووووس.....

مرسییییییییییییییییییییییییییییی
خیلی لطف داری عزیز من :*)
بوووووووووووووووووووووووووس....

ندا دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:50 ب.ظ

اول؟

بهله تبریییییک :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد