ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالویی (9)

سلاممممم

خوبین؟ منم خوبم خدا رو شکر.

الهام برگشته و این بار 9 صفحه نوشتم! حالشو ببرین 


هرکار کرد خوابش نبرد. از جا برخاست و در حالی که مراقب بود کسی را بیدار نکند، کامپیوتر را روشن کرد. هاتف ظاهراً این روزها خیلی بیکار بود! چپ و راست برایش آفلاین و ایمیل و کامنت گذاشته بود. ستایش اول تصمیم گرفت بدون خواندن همه را دیلیت کند. اما بعد از لحظه ای فکر کردن، از دلش نیامد. هر چقدر هم از هاتف دلخور بود، از خیر نوشته های خنده دارش نمی توانست بگذرد. فقط به خودش قول داد، همه را بی جواب بگذارد.

از آفلاینها شروع کرد: "کجایی؟ - چطوری؟ - آلبالو هوووو – خوبی بچه؟ - اوضاع روبراهه؟ - تحویل نمی گیری! – اون طرفا هوا خوبه؟ - غرق شدی تو درسات؟ - آلبالویی؟... "

جستجویش به دنبال یک کلمه ابراز دلتنگی یا محبت بی نتیجه ماند. ایمیلها را باز کرد. بعضیها جوک و عکس و مطالب فورواردی بودند که قطعاً همه دیدنی بودند.

نامه ها هم یک مشت آسمان و ریسمان از اتفاقهای روزانه گرفته تا برداشتها و اظهارنظرهای خودش بودند. درست بود، همین که آنها را برای او نوشته بود به نوعی ابراز محبت بود. حتی از خط به خط نوشته ها هم میشد این برداشت را کرد. اما ستایش به دنبال چیزی فراتر از این میگشت که نبود.

کامنتها هم به همان ترتیب. ستایش که بالاخره ناامید شده بود، همه را دیلیت کرد و رفت تا بخوابد. اما خوب نخوابید. چند بار از خواب پرید و بالاخره هم خواب عمیقی نرفت. صبح روز بعد گیج و خواب آلود به مدرسه رفت. دو ساعت ریاضی، دو ساعت فیزیک و ساعت آخر هم ورزش نفسش را بریدند. بالاخره ساعتهایی که به نظر می آمد کش می آیند و تمام نمی شوند، تمام شدند و زنگ آخر خورد.

تازه بیرون آمده بود که سمیرا زنگ زد. خواب آلود جواب داد: سلام...

_: سلام. خوبی؟

_: بد نیستم. تو خوبی؟ چه خبر؟

_: میای خونه ی من؟ سرم سوت کشید.

_: خب دارم میام خونه دیگه!

_: نه خونه ی من! داریم در مورد طرح کابینتا و کاشیا و اینا با هادی بحث می کنیم، دیگه کم آوردیم. تو هم بیا یه نظری بده.

_: سر ظهری گرفتی ما رو؟ گشنمه. می خوام برم خونه.

_: هادی رفته نهار بگیره. گفتم برای تو هم بگیره. بیا دیگه ناز نکن.

_: ناز چی چیه؟ زشته من بیام.

_: یعنی چی زشته؟ خونه ی خواهرته بیا دیگه!

_: هنوز که خونه ی تو نیست.

_: اه ستایش لوس نشو بیا دیگه. به مامانم گفتم میای اینجا.

_: باشه.

با بی حوصلگی قطع کرد. خمیازه ای کشید. با همکلاسیها خداحافظی کرد و در حالی که پاهایش را به زور دنبال خودش می کشید به طرف ایستگاه اتوبوس رفت. تمام مدت داشت ایستگاه مقصد را به خودش یادآوری می کرد که اشتباهاً جای دیگری پیاده نشود. بالاخره رسید. ایستگاه سر خیابانشان بود. ستایش پیاده شد و کولی اش را به زور روی شانه اش مرتب کرد. ولی اینقدر خواب بود که حال نگه داشتن خودش را هم نداشت، چه رسد به کولی!

یک تاکسی نزدیکش ترمز کرد و هاتف از آن پیاده شد. از روی جو پرید و به پیاده رو آمد. با خوشرویی گفت: سلام علیکم!

ستایش از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و زیر لب با لحنی طلبکار گفت: سلام.

_: هی کیفت!

کیف کولی را که داشت از روی شانه ی ستایش سر می خورد، گرفت و پرسید: چطوری؟ دیشب نخوابیدی؟

ستایش در حالی که خواب آلود به روبرویش نگاه می کرد و هنوز هم لحنش طلبکار و عصبانی بود، گفت: نه. با یکی دعوام شده، اعصابم خورد بود.

_: احتمالاً اول اسمش هاتف نبود که؟ هان؟

_: اتفاقاً چرا.

_: چی شده؟

_: از این که اسباب بازیت باشم خسته شدم.

_: منظور؟

_: دیشب از حرصم همه ی ایمیلاتو دیلیت کردم.

هاتف خندید و پرسید: trash تم خالی کردی؟!

ستایش با دلخوری لب برچید و گفت: نه ولی برم خونه می کنم.

_: تو sent میلم موجودن. دوباره برات می فرستم!

_: میام sent میلتم خالی می کنم. البته اگر پسوردتو عوض نکرده باشی.

_: نه نکردم. ولی می خوای با این لجبازیا به چی برسی بچه جان؟

_: من بچه نیستم، جان تو هم نیستم.

_: خیلی خب، خیلی خب. آتش بس. تو محله ی ما چکار می کنی؟ گمونم امروز هایده اردو بود.

_: پیش هایده نمیرم.

_: یعنی امیدوار باشم داری میای دیدن من؟!

_: نخیر دارم میرم دیدن خواهرم.

_: اِ ؟! مستقر شدن؟ صبح که من می رفتم خونشون هنوز خیلی کار داشت!

_: اذیت نکن هاتف. خوابم میاد. اگر سمیرا اینقدر اصرار نکرده بود، محال بود پامو تو محله ی شما بذارم.

_: من اذیت کردم؟

_: یه جوری میگی محله ی ما، انگار کلشو خریدی! تازه هی مسخره ام می کنی.

_: من معذرت می خوام. کل محله که مال من نیست، ولی هرچه هست تقدیم!

_: ارزونی خودت!

_: بفرمایید خواهش می کنم.

در را برایش باز کرد. ستایش نگاهی به راه پله انداخت و پرسید: باید برم بالا؟

_: احتمالاً. در اول سمت چپ.

ستایش با سر تایید کرد و از پله ها بالا رفت. بالای پله ها به اندازه ی یک راهروی کوچک به عرض یک متر بدون سقف بود. سمت چپش خانه ی هادی بود و روبرویش خانه ی هاتف که پشت خانه ی هادی قرار می گرفت. سقف خانه ها شیب دار بود. طوری که سقف خانه ی هادی شیبش که به پایینترین سطحش که می رسید، شیب خانه ی هاتف از بالاترین سطحش آغاز می شد و در فاصله ی ارتفاع دو سقف پنجره های جنوبی خانه ی هاتف قرار داشت. نماها سیمان سفید ساده با شیروانیهای قرمز و پنجره های فرفوژه ی مشکی بودند. ساده و زیبا.

در خانه ی هادی باز بود. ستایش قدمی تو گذاشت. ضربه ای به در زد و پرسید: سمیرا؟

صدایش توی خانه ی خالی پیچید. سمیرا از اتاقی که قرار بود آشپزخانه بشود بیرون آمد و گفت: بالاخره اومدی؟ سلام.

_: سلام.

_: بیا اینجا رو ببین...

ستایش کیفش را که دم در از هاتف گرفته بود، توی تاقچه ی سیمانی پنجره گذاشت و به دنبال او رفت.

_: یه نگاهی به اینجا بنداز. اینجا جای یخچال و ماشین رختشوییه. بعد اینجا هم سینک ظرفشویی. این گوشه فضا از دست میره. چون آشپزخونه کوچیکه می خوام حتما از این فضا استفاده کنم... بعد هادی می گه این وسطم یه کابینت بذاریم که هم میز باشه هم کابینت. میشه گاز هم گوشه اش باشه. ولی من فکر می کنم وسط راهه. از اون طرفم خب اینم میشه یه کابینت... هوم؟ تو چی میگی؟

ستایش خواب آلود سری تکان داد و گفت: نظری ندارم.

_: دهه!! یعنی چه نظری ندارم؟؟؟ اومدی یعنی کمک فکری بکنی!

_: خب بذار فکر کنم. بعد از نهار بهت میگم.

_: باشه. بعد بیا این اتاق رو ببین. افتاده گوشه پنجره نداره. به نظرت یه پنجره وسط شیروونی مثل تو کارتونا بزنیم چطوره؟

_: خوبه.

_: یه کمی مشکلات داره. ولی باید هادی رو راضی کنم. اینجوری نمیشه.

_: هوم.

_: بیا از این طرف... به نظرت تو این یکی سرویسم دوش بذاریم؟

_: اوف سمیرا خونه ی خودته! هرجور دلت می خواد!

_: خب نمی دونم چی دلم می خواد. به نظرت زشت نمیشه؟ استفاده داره؟

_: خب اگه من بخوام تو خونتون برم حموم ترجیح میدم اینجا برم. ولی آخه چی بشه که من قرار باشه تو خونه ی تو برم حموم؟! یا این که مهمون شب خواب داشته باشین.

_: آره خب... مثلاً داییش اینا اگه بیان...

_: داییش اینا به تو چه مربوط؟ میرن پایین که.

_: خب شاید مهموناشون زیاد شدن، چند نفر خواستن بیان بالا. راست میگی. دوش لازمه.

_: اتاق مهمونتون کی مبله میشه؟ من خوابم میاد!

سمیرا خندید. هادی وارد شد و با دیدن ستایش با خوشرویی گفت: به به سلاااام! خواهر خانم عزیز! خوش اومدین! ببخشین این کلبه خرابه ی ما هنوز خیلی خرابه!

ستایش تبسمی کرد و خواب آلود جواب سلامش را داد. هادی رو به سمیرا کرد و گفت: نهار پایینه. بیاین بریم تا سرد نشده.

سمیرا گفت: بله چشم. بریم ستایش.

_: تو به من نگفتی پایین!

_: چیه می خوای وسط خاک و سیمانا نهار بخوریم؟!

_: نمی دونم. ولی حداقل میذاشتی برم خونه لباس عوض کنم! با این سر و وضع افتضاح مدرسه ای، تازه ورزشم داشتیم!

هادی با خنده گفت: بیخیال... بابا سخت نگیر! بیا بریم از دهن افتاد.

_: زشته. من نمیام. پر خاکم.

_: مهمون که نداریم. خونه ی خودته. بیا.

با ناراحتی به دنبال آنها روانه شد. هایده نبود. اما هاتف و پدر و مادرش منتظر آنها بودند. ستایش سلام کوتاهی کرد و خودش را توی دستشویی انداخت. تا جایی که میشد سر و وضعش را مرتب کرد و با نارضایتی بیرون آمد.

سر میز بین هاتف و سمیرا نشست. سمیرا و هادی با سر و صدا و شوخی داشتند در مورد سر و وضع مدرسه ای ستایش و این که نمی خواست بیاید، توضیح می دادند. پدر و مادر هاتف هم با محبت از او می خواستند آنجا را خانه ی خودش بداند. ولی ستایش داشت از خجالت میمیرد. بحث طول کشیده بود و او آرزو می کرد هرچه زودتر از مرکز صحبت خارج شود. هاتف از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و ناگهان بلند پرسید: راستی هایده کجاست؟

مادرش با تعجب گفت: گفتم که اردو.

_: می دونم. اردو کجا رفته؟

ستایش آهی از آسودگی کشید. موضوع عوض شد. ولی هرکار می کرد غذا از گلویش پایین نمی رفت. آستین مانتویش را که میدید زهرش میشد. مادر هاتف با نگرانی پرسید: ستایش جون دوست نداری؟ می خوای برات تخم مرغ نیمرو کنم؟

ستایش با دستپاچگی گفت: نه نه دوست دارم.

دستی به صورتش کشید. قاشقش را پر کرد و در حالی که از دیدن آن دچار تهوع میشد، چشمهایش را بست و آن را به دهان برد. از فرط تهوع نزدیک بود اشکش بریزد.

هاتف از جایش برخاست. مادرش پرسید: چی می خوای؟

_: ترشی.

_: ترشی که هست.

_: نه ترشی آلبالو می خوام.

 ستایش به زحمت لقمه اش فرو داد. آرزو می کرد مادر هاتف اسم اینترنتی او را فراموش کرده باشد، یا حداقل رابطه ای بین آن اسم و ترشی آلبالو پیدا نکند. هاتف با شیشه ی کوچک ترشی برگشت. درش را باز کرد. یک قاشق پر برای خودش ریخت؛ بعد طوری که انگار فقط می خواهد از جلویش دورش کند، آن را جلوی بشقاب ستایش گذاشت.

ستایش زیرچشمی نگاهی به جمع کرد. گرم صحبت بودند. دست برد و برای خودش ترشی ریخت. اینطوری راحتتر می توانست غذا بخورد.

از گوشه ی چشم به هاتف نگاه کرد. لبخند کمرنگی سرشار از تشکر بر لبش نشست. هاتف در جواب تبسمی کرد و بلافاصله لیوان آبش را به لب برد تا کسی نبیند.

پدر هاتف رو به ستایش کرد و گفت: ستایش خانم صفا آوردین. لطف کردین. کم به ما سر می زنین.

ستایش با ناراحتی سری تکان داد و زمزمه ای نامفهوم کرد. پدر هاتف ادامه داد: راستی کلاس چندمی؟ همسن هایده ای؟

ستایش به زحمت گفت: یه سال بزرگترم.

_: خوبه. خوش به حال هایده. می تونی کلی تو درسا کمکش کنی!

ظاهراً گفتگو ادامه داشت. ستایش با بیچارگی به دنبال راه فرار می گشت. از گوشه ی چشم نگاهی به هاتف انداخت. هاتف پرسید: بابا به این بنده خدا برای سرامیک کف زنگ زدین؟ می خوام قبل از این که کار هادی تموم بشه کف سازی منم تموم بشه، بعداً کمتر مزاحم همسایه ها بشم.

هادی گفت: راستشو بگو، عجله ات به خاطر ما که نیست! کی رو زیر سر داری؟

هاتف ابرویی بالا انداخت و گفت: نه انتظار داری الان بیام جار بزنم تو دلم چی می گذره؟

این حرفش مثل خنجری به دل ستایش نشست. مطمئن بود که هاتف یک نفر را دوست دارد. یک نفر که از او بزرگتر و به ایده آلهای هاتف نزدیکتر باشد. قاشق را رها کرد.

هاتف لبهایش را بهم فشرد. ظرف سالاد را جلوی او گرفت و پرسید: سالاد می خوری؟

ستایش سری به نفی تکان داد و گفت: نه ممنون.

برای خودش کمی کشید. هادی گفت: ولی باحال میشه عروسیمون باهم باشه!

سمیرا گفت: نه اصلاً! من عروسیمو با هیچ کس شریک نمیشم.

هادی با قیافه ی غمگینی پرسید: حتی با من؟!

سمیرا خندید و گفت: حالا در مورد تو فکر می کنم.

بالاخره آن نهاری که به نظر می رسید تا ابد ادامه دارد، تمام شد و همه از سر میز بلند شدند. ستایش یواش از سمیرا پرسید: حالا میریم بالا؟

سمیرا بلند گفت: حالا چه عجلیه؟ یه دقه می شینیم.

مادر هاتف گفت: ولی ستایش جون، هیچی نخوردی ها! برم برات نیمرو بیارم؟ زحمتی نیسته ها!

ستایش با دست پاچگی گفت: نه نه ممنون. نمی خورم.

هاتف گفت: ولش کنین مامان. چار روز دیگه عروسی خواهرشه. لابد رژیم داره!

مادرش سری تکان داد و گفت: رژیم با خوشحالی اشکالی نداره. خدا کنه افسرده نباشه.

_: افسرده چی چیه مادر من؟ ول کنین اون داستانو! حالا خودشم بخواد فراموش کنه شما که نمیذارین!

_: آخه هر دفعه یادم میاد، دلم می سوزه.

هاتف با حرص به اطرافش نگاه کرد. بالاخره نگاهش روی سقف ثابت ماند و گفت: اه چقدر این سقف سیاه شده. تو رو خدا یه نقاش بیارین قبل از این که هوا سرد بشه رنگش کنه.

مادرش با تمسخر گفت: دیوارا بدترن.

_: خب هرکی سقف رو رنگ کرد دیوارارم رنگ می کنه دیگه!

پدر هاتف گفت: ستایش خانم بشین عزیزم. چرا وایسادی؟

ستایش با ناراحتی لب اولین مبل نشست. هاتف با حرکتی نمایشی خود را روی مبل کناری او انداخت و گفت: اوف چقده خوردم! کاش منم واسه دامادی داداشم رجیم بگیرم!

هادی گفت: لازم نکرده. کم بخوری بیحال میشی، جون نداری کمک کنی. اصلاً همینجوری با شکم خیلی خوشگلتری! مگه این که بنوی مربوطه مشکلی داشته باشن ؛)

_: اون که مشکل خودشه!

_: بنازم مرد سالاری رو! خیلی دلم می خواد بدونم جلوی خودشم همینو میگی؟

_: چرا که نه؟

_: ببینیم و تعریف کنیم!

سمیرا گفت: هادی نقشه ی خونه رو میاری؟ رو نقشه بهتر میشه راجع به کابینتا تصمیم گرفت.

هادی از جا برخاست و بدون حرف به اتاقش رفت. سمیرا هم با پدر و مادرش مشغول بحث در مورد کابینتها و بقیه ی برنامه هایشان شد.

ستایش زیر لب به هاتف گفت: کم کم داشت خیلی تابلو میشد!

_: اونش مهم نیست. تو چطوری؟ چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟

_: آخه... خیلی قیافه ام ضایع اس.

هاتف خیلی جدی گفت: نه. به اون بدی که تو فکر می کنی نیست.

_: احساس زیادی بودن می کنم.

هاتف نگاهی حاکی از سرزنش، خیلی احمقی و یا چه حرفها به او انداخت و رو گرداند.

_: خب راست میگم دیگه! سمیرا که هنوز اینجا صابخونه نیست که منو دعوت کرده.

_: اگه من رسماً ازت دعوت کنم راضی میشی؟

_: نه. دلیلی نداره تو منو دعوت کنی.

_: چه اشکالی داره؟ قراره بهت درس بدم. امروز یه جلسه ی فوق العاده میذاریم. کتابات کجاست؟

_: من برای درس خوندن نیومدم اینجا.

_: داری خیلی شلوغش می کنی آلبالو.

_: میشه برام یه آژانس بگیری؟

هاتف نفسش را با کلافگی بیرون داد. سر بلند کرد و گفت: هادی سوئیچتو بده.

هادی سوئیچ را از کمرش باز کرد و به طرف او پرت کرد. هاتف آن را به راحتی گرفت. هادی گفت: عصر کارش دارم.

هاتف برخاست و گفت: تا عصر طول نمی کشه. میرم ستایشو می رسونم خونه، میام.

ستایش هم برخاست. سمیرا با تعجب پرسید: ستایش کجا میری؟

_: خیلی خسته ام. معذرت می خوام.

مادر هاتف به طرفش آمد و با ناراحتی گفت: می دونم اینجا خاطرات بدی رو برات زنده می کنه.

ستایش کلافه دورش نگاه کرد. نالید: اصلاً اینطور نیست.

هاتف دوباره میانه را گرفت و گفت: اصلاً مجرد بودن خیلی بهتره مادر من! ستایش الان خیلیم خوشحاله!

_: خدا از دلش خبر داره.

ستایش ملتماسانه گفت: باور کنین ناراحت نیستم.

به هر مشقّتی بود خداحافظی کرد و بیرون آمد. هاتف با ریموت درهای ماشین را باز کرد. ستایش در پشت شاگرد را باز کرد و سوار شد. هاتف پشت رل نشست و گفت: تقصیر خودته عزیز من! با این قیافه ی دور از جونت مادرمرده، منم اگه نمی شناختمت، هر مزخرفی ممکن بود به فکرم برسه.

ستایش به آرامی پرسید: هاتف این راسته؟ تو یکی رو دوست داری؟

_: خب معلومه که راسته! تازه یکی نه، خیلی بیشتر. من پدرمو دوست دارم. مادرمو دوست دارم. هادی و سمیرا رو دوست دارم. تو و هایده رو دوست دارم. همه ی دوستامو دوست دارم. فامیل آشنا... خیلیها هستن که دوسشون دارم. مشکل تو چیه؟

ستایش سر به زیر انداخت و چیزی نگفت.

هاتف با ملایمت گفت: ببین ستایش برادرانه ازت خواهش می کنم، این یک سال رو بچسب به درست، بخون واسه کنکور. هر رشته ای دوست داری قبول شو. درستو شروع کن. یه کمی جا بیفت. بعداً در مورد آینده ات تصمیم بگیر. من که بدتو نمی خوام. نمی خوام اذیتت کنم! اصلاً منم نمی خوام تا دو سال آینده ازدواج کنم. مگه آسونه؟ هنوز اول کارمه. نه پس اندازی دارم، نه درآمد درست حسابی. خونه ام که فقط کلفت کاریاش شده. تزئینات داخلیش دوبرابر دیوارا و سقف خرج داره. تازه فقط من نیستم. الان خیلی هنر کنم بتونم زیر بازوی هادی رو بگیرم که بتونه زودتر خونه شو تموم کنه و عروسی بگیره. تا دو سال دیگه هم هیچ کس نمی دونه قراره چی پیش بیاد. پس بیا و این دو سال رو به من و خودت و همه ی اطرافیانی که نگرانتن زهر نکن. باشه؟

ستایش سری به تایید تکان داد و آرام گفت: باشه.

هاتف آهی کشید و گفت: حالا شدی آلبالوی خوشمزه ی خودم. خب! تا شنبه حسابی روی درسات کار کن. نیام ببینم لای کتاباتو باز نکردی ها. الان برو یکی دو ساعت بخواب. بعد بشین سر درسات. سوالی بود من شب آنلاینم. اوکی؟

ستایش به آرامی گفت: باشه.

_: نشد آلبالو. هنوز شنگول نشدی! خوب بخون. میان ترم اگه نمره هات خوب بشه پیش من جایزه داری ها!

ستایش که کمی کنجکاو شده بود، چشمهایش برقی زد و پرسید: مثلاً چی؟

_: سورپریز که خوشت نمیاد. هرچی خودت بخوای.

_: هرچی؟

_: هرچی که بتونم. وسط درسات زنگ تفریح بشین فکر کن ببین چی دوست داری.

ستایش خندید و گفت: باشه. ممنونم.

_: خواهش می کنم. بپر پایین.

_: متشکرم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

ستایش پیاده شد، اما قبل از این که در را ببندد، هاتف صدایش زد: ستایش؟

سرش را توی ماشین خم کرد. هاتف با لبخند نگاهش کرد و گفت: هیچی. خداحافظ.

ستایش خندید و گفت: خداحافظ.

نظرات 15 + ارسال نظر
lمونت سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ب.ظ

یه کم غیرعادی نیست؟به چه مناسبتی هاتف اینقدر راحت گفت من میرم ستایش رو برسونم؟اونم قبول کرد!!!!!!!!!!!!

گفت میرم برسونمش و همه می دونستن که تقریبا نامزد ستایشه.
ستایش هم که نمی دونست ولی دوسش داشت.

دنا یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:36 ب.ظ

اخیرفتم تو حس

ناااازی بوووووس!

پرنیان یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:30 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

چقدر نظر دادن کار سختیه!!!طفلکی ستایش!
ای بابا بیخیال درس!!!چه گیری داده این هاتف!!

ها بعضی وقتا اعصاب خورد کنه!
باید دیگه باهاش یه صوبت جدی بکنم. خیلی سخت می گیره

الهه و چراغ جادو یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:28 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

هر چی بود خیلی خوشمزه بود
بیزبون ستایش
ولی هاتف بد عاشق شده فقط نمی خواد ستایشو از درس بندازه و فکرشو مشغول کنه

نوش جونت :*)
طفلک...
آره... :)

الهه و چراغ جادو یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:12 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

دو قسمت رو یه جا سر کشیدم

نوش جان :*)
ترش بود؟ شیرین بود؟ یا شور؟!!

نازلی یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:40 ق.ظ

salam
pas chera eshghoolane nemishan in dota, labod shatoot miskhad albaloo darsesho bekhoone baad.
miboosamet azizam.

سلام
آره می خواد بعد بهش بگه
منم می بوسمت دوستم.
جواب نامه تو دادم :*)

... یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:06 ق.ظ

vaqean setayesh inqade khare?!:D

از چه نظر؟!

نرگس شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

من از این که ستایش به زور می خواد از دهن هاتف بکشه که دوسش داره حرصم در میاد !!
یه جورایی یاد خودم میفتم !
عالم بچگیه دیگه !!!
ولی این هاتف هم خیلی اذیت می کنه ها

آخرش این قصه تو درست حسابی برای من تعریف نکردی!!! آرزو به دل موندم ها! این همه من برای تو قصه تعریف کردم :دیییی

آره :)))

خورشید شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:14 ب.ظ

ااااااااوم سلامممم به به میبیننم که اوضاع رو براههههههه چچرا هاتف حرف دلشو نمیزنه تا ستایش یکم دلش آروم بگیره ؟

سلاممممم
حالا تو پستای بعد میگم چرا :)

آزاده شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:51 ب.ظ

فوق العاده است کلی دلم رو شاد می کنه قصه های شما راستی سال نو هم جلو جلو مبارک

ممنونم آزاده جون. کاش برمی گشتی....
سال نوی تو هم مبارک :***********

ندا شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:27 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

این که همه ی این وبلاگیا قوم خویشتونن ماله اینه که همتون خیلییییی اینترنتی این یا اینکه کرمانی ها همه قوم خویشن؟:دی
می گم احیانا این بی اسمی که نظر گذاشته برام نمی شناسی؟
بوووس...

والا نمی دونم :)))
هممون خیلی اینترنتی نیستیم. ولی هرکی هست به همه سر می زنه. سلیقه هامونم مشابهه و دوستای مشابهی داریم.
یعنی یه خانواده ی پونصد هزار نفره؟!!!!!! نه بابا!! از کل شهر اگه هزار نفرو بشناسم خیلیه :)))
نه :دی
بوووووووس...

Miss o0o0om شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:08 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

کاش این 2 سال زودتر تموم شه ببنیم بعدش چی می شه....
ایلا جونم... یه خورده بیزی هستم.... خیلی خیلی ببخشید...که این مدت کم پیدا بودم...
:*****!
داستان خیلی قشنگ شده....
مرسی...(گل)

می خوای بپرم دو سال بعد.... :))
اشکال نداره عزیزم. اتفاقا من مرتب بهت سر زدم. نظراتتو باز بذار اقلا!
:******
مرسی گلم

ندا شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:33 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

حال احوالات؟
خب داشتم می گفتم!یه دفه یه چیزی پیش امد باید میرفتم
این سمیرائه منو یاد روزی انداخت که رفته بودم کمک بدم به یکی از دوستام که اسباب کشی کنه...توی نیم ساعت 725تا سوال از من کرد که اینو کجا بذارم اونو کجا بذارم و جوابش فقط این بود:هوم قشنگ میشه...خوبه...اوهوم!!بیچاره مجبور شد بعد از نیم ساعت دیه زنگ بزنه خواهرش که پاشه بیاد کمکمش!!
بووووووووووووووووووووووس......

خوب ممنون. توخوبی؟

هاهاها :)))) منم همینقدر بلدم نظر بدم. یعنی ترجیح میدم هیچی نگم کلا

بوووووووووووووووووووووس....

ندا شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:47 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

وووووووووووووووووووووووووووووووه!
کور شدم خانومی.......:دیییییی
بگو وقتی کم می نویسم می گین اوووووو خیلی کمه...وقتی زیاد مینویسم میگین اوووووو کور شدم.....:دیییییییییییییییییی
خیلیییییییییی عالی بود.......این که داره رو به اتمام میره!!زود نیس؟!
هه هه!!اون قبل از ظهر صحبتایه سمیرا با ستایش منو یاد یه روزی افتادمممم
بقیشو بدش می گم.....

:))) خب میذاشتی تو چند نوبت می خوندی عزیزم
خییییییییییلی ممنون. اصلا نمیدونم برنامه ی الهام چیه :دی

neighbour:) شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:38 ب.ظ

عجب سر موقع رسیدم

just on time!!! :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد